سرنوشت مهدی : قسمت چهارم
این قسمت : آخرین حرف های مهدی
«و بشر الصابرین الذین اذا اصابتهم مصیبه قالو انا لله و انا الیه راجعون . «
جمعه شب ، نهم اسفند98 دلهره وجودم را فتح کرده است . ساعت از 9 شب گذشته است . روی کاناپه دراز کشیده ام . کرونای لعنتی سوژه داغ همه کشورها شده و از سمت قم در حال پیشروی به سوی تهران می باشد . از روزی که برادر مرحومم مهدی در 20 آذر به ترکیه رفته است سه بار بهش زنگ زده بودم . یکی دوبار هم اون به من زنگ زد . اغلب با تلگرام و واتساپ چت می کردیم . تلفنم را برداشتم و با واتساپ شمارشو گرفتم . داداش نازنینم در دومین زنگ روی خط آمد . . . . مثل همیشه صدای گرمش پشتم را محکم می کرد . از هر دری سخن گفتیم . از دوستانش پرسیدم . از ناآرامی های ترکیه ... از کرونا گفتیم . از آمدنش به ایران . دورهمی عید ... گفتم که این عید حتما باید زن بگیری . مثل همیشه پشت گوش انداخت و جدی نگرفت . عکس های جدید حلما و حسین را می خواست برایش فرستادم . از حال پدر و مادرم جویا شد و چند بار تاکید و سفارش کرد حواسم به آنها بیشتر باشد که توصیه های کرونایی را بیشتر رعایت کنند و بیشتر مراقب باشند . 10دقیقه و 19ثانیه باهم حرف زدیم . (بعدها همسر نکته بینم متوجه شد و برایم گفت : حکمت خدا بود شب آخری داداش مهدی برایم وصیت می کرده است) .
اغلب صفحه تلگرام و واتساپ مرحوم مهدی را چک می کردم و وقتی می دیدم آنلاین است یا تازه آنلاین شده است خیالم راحت می شد . از ساعت 14:31 شنبه 10 اسفند (29 فوریه ) در واتساپ و از ساعت 14:51 همان روز در تلگرام دیگر آنلاین نشد .
خدایا چرا مهدی جواب نمی دهد . همه تماس هایم بی پاسخ است ... کم کم نگران می شوم .
آخر ، مهدی فرزند کوچک خانواده ، نه فقط برادر ، بلکه پاره تن من و اعضای خانواده بود . 12سال از من کوچک تر بود ولی اخلاق و رفتارش خرد محور و الگوی زندگی من و خیلی های دیگر بود . چند روز در خوف و رجا زیستم . چهارشنبه به حسن که چند بار قبلا باهم به ترکیه رفته بودند زنگ زدم . حسن گفت : مهدی برایش گفته است تاریخ ریجستری گوشی اش تمام شده است . به حسن سپردم در اولین فرصت که با مهدی ارتباط داشت برایم اطلاع بدهد . حسن آن پسر خاله پولداره هست که در لیلان زندگی می کند .
پرهایم می ریزد کژ می کنم . می خزم داخل قفس غم و در خودم می ریزم . البت پیش خانواده به روی خودم نمی آورم که مبادا قضیه حالت جدی بگیرد . کرونای لعنتی هم که بلای جان شده است و رفت و آمد به ترکیه ممنوع است . چهارشنبه ام به زور پنجشنبه می شود. به اس ام ها ، هشدارها و تماس های گوشی حساس شده ام و التماس خبر سلامتی مهدی را دارم . به هیچ چیز دیگر به جز مهدی فکر نمی کنم . غذایم مهدی کارم مهدی خوابم مهدی ، فکر و ذکرم همه مهدی شده است . به صورت حلما می نگرم و از معصومیت فرشته زیبای نازنینم التماس باز باران با ترانه دارم . طبق معمول به قرآن پناه می برم و توسل می کنم ...
از چهارده سال پیش که به تهران آمده ایم هر شب به مادرم زنگ می زنم . و اگر روزی صدایش را نشنوم یا مثلا حال ندار باشد آن روز کسل و بی نشاط می شوم . پدر و مادرم در شهرستان زندگی می کنند . دو سه شب است مادرم هی سراغ مهدی را می گیرد . مادر است دیگر ؛ نگران است و می گوید مهدی که تند تند زنگ می زد نمی دانم چرا دیگر زنگ نمی زند . می گویم : مادر جان به گفته ی حسن گوشی مهدی خراب است . انشاءلله بزودی تماس خواهد گرفت .
پنجشنبه شب را سحر می کنم به امید شنیدن خبر عافیت و سلامتی مهدی و برایش چه نذرها که نمی کنم .
اذان ظهر جمعه ی غمبار 16 اسفند ، از گوشی موبایلم در حال پخش شدن است . صدای زنگ می آید . جلدی می جهم . نام حسن احدپور بر روی گوشی ام نقش بسته است . نفسم بند می آید . انتظار دارم سریع بگوید با مهدی صحبت کرده است و از خوشحالی بال در بیاورم .
- الو -الو -سلام -سلام
هل شده است . صدایش بغض دارد . می گوید پسرخاله ! می گویم : جانم .
بدون مقدمه می گوید : یک اتفاق افتاده است باید زود بیای شهرستان . می گویم : چه اتفاقی؟
می گوید : مهدی در ترکیه مریض شده است باید بیایی با هم برویم پیشش . هراسان قسمش می دهم و می پرسم : راستش را بگو چه شده است .
می گوید : نگران نباش قاتلش را گرفته اند در زندان است . هنگ می کنم . با تمام وجود ناله می کشم و گوشی را قطع نکرده و می کوبم . همه ی خانه تاریک می شود . به زحمت حلما و حسین و همسرم را بالای سرم تشخیص می دهم که از حیرت و سرگردانی دارند هلاک می شوند . درد خفیفی در سمت چپ ناحیه زیر قفسه سینه احساس می کنم .
مثل کابوس دیدگانی که با وحشت از خواب می پرند هاج و واج هستم . خودم را به زحمت روی تختخواب می اندازم و از شدت اندوه به خودم می پیچم . زن و بچه ام آرامم می کنند . به خودم جرأت می دهم و به حسن زنگ می زنم . حسن حرف هایش را تکرار می کند و می گوید شنیده است که مهدی را در ترکیه کشته اند و قاتلش را گرفته اند و می گوید همین الان خبردار شده است و اولین نفر به من زنگ زده است . از من می خواهد بی درنگ به شهرستان بروم و تا روشن شدن حقیقت به پدر و مادرم و دیگران چیزی نگوییم .
ادامه دارد ...