حسین ماه تمام منحسین ماه تمام من، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره
حـــلمــاجـــونحـــلمــاجـــون، تا این لحظه: 5 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

حـــــلما و حســــین

سرنوشت مهدی : قسمت چهارم

1399/5/24 10:43
597 بازدید
اشتراک گذاری

این قسمت : آخرین حرف های مهدی

«و بشر الصابرین الذین اذا اصابتهم مصیبه قالو انا لله و انا الیه راجعون . «

جمعه شب ، نهم اسفند98 دلهره وجودم را فتح کرده است . ساعت از 9 شب گذشته است . روی کاناپه دراز کشیده ام  . کرونای لعنتی سوژه داغ  همه کشورها شده و از سمت قم در حال پیشروی به سوی تهران می باشد . از روزی که برادر مرحومم مهدی در  20 آذر به ترکیه رفته است سه بار بهش زنگ زده بودم  . یکی دوبار هم اون به من  زنگ زد . اغلب با تلگرام و واتساپ چت می کردیم . تلفنم را برداشتم و با واتساپ شمارشو گرفتم . داداش نازنینم در دومین زنگ روی خط آمد . . .  . مثل همیشه صدای گرمش پشتم را محکم می کرد . از هر دری سخن گفتیم . از دوستانش پرسیدم . از ناآرامی های ترکیه ... از کرونا گفتیم . از آمدنش به ایران .  دورهمی عید ... گفتم که این عید حتما باید زن بگیری . مثل همیشه پشت گوش انداخت و جدی نگرفت .  عکس های جدید حلما و حسین را می خواست برایش فرستادم . از حال پدر و مادرم جویا شد و چند بار تاکید و  سفارش کرد حواسم به آنها بیشتر باشد که توصیه های کرونایی را بیشتر رعایت کنند و بیشتر مراقب باشند . 10دقیقه و 19ثانیه باهم حرف زدیم . (بعدها همسر نکته بینم متوجه شد و برایم گفت : حکمت خدا بود شب آخری داداش مهدی برایم وصیت می کرده است) .

اغلب صفحه تلگرام و واتساپ مرحوم مهدی را چک می کردم و وقتی می دیدم آنلاین است یا تازه آنلاین شده است خیالم راحت می شد . از ساعت 14:31 شنبه 10 اسفند (29 فوریه ) در واتساپ و از ساعت 14:51 همان روز در تلگرام دیگر آنلاین نشد .

خدایا چرا مهدی جواب نمی دهد . همه تماس هایم بی پاسخ است ... کم کم نگران می شوم .

آخر ، مهدی فرزند کوچک خانواده ، نه فقط برادر ، بلکه پاره تن من و اعضای خانواده بود . 12سال از من کوچک تر بود ولی اخلاق و رفتارش خرد محور و الگوی زندگی من و خیلی های دیگر بود . چند روز در خوف و رجا زیستم . چهارشنبه به حسن که چند بار قبلا باهم به ترکیه رفته بودند زنگ زدم . حسن گفت : مهدی برایش گفته است تاریخ ریجستری گوشی اش تمام شده است . به حسن سپردم در اولین فرصت که با مهدی ارتباط داشت برایم اطلاع بدهد . حسن آن پسر خاله پولداره هست که در لیلان زندگی می کند .

پرهایم می ریزد کژ می کنم . می خزم داخل قفس غم و در خودم می ریزم . البت پیش خانواده به روی خودم نمی آورم که مبادا قضیه حالت جدی بگیرد . کرونای لعنتی هم که بلای جان شده است و رفت و آمد به ترکیه ممنوع است . چهارشنبه ام به زور پنجشنبه می شود. به اس ام ها ، هشدارها و تماس های گوشی حساس شده ام و التماس خبر سلامتی مهدی را دارم . به هیچ چیز دیگر به جز مهدی فکر نمی کنم . غذایم مهدی کارم مهدی خوابم مهدی ، فکر و ذکرم همه مهدی شده است . به صورت حلما می نگرم و از معصومیت فرشته زیبای نازنینم التماس باز باران با ترانه دارم . طبق معمول به قرآن پناه می برم و توسل می کنم ...

از چهارده سال پیش که به تهران آمده ایم هر شب به مادرم زنگ می زنم . و اگر روزی صدایش را نشنوم یا مثلا حال ندار باشد آن روز کسل و بی نشاط می شوم .  پدر و مادرم در شهرستان زندگی می کنند . دو سه  شب است مادرم هی سراغ مهدی را می گیرد . مادر است دیگر ؛ نگران است و می گوید مهدی که تند تند زنگ می زد  نمی دانم چرا دیگر زنگ نمی زند . می گویم :  مادر جان به گفته ی حسن گوشی مهدی خراب است . انشاءلله بزودی تماس خواهد گرفت .

پنجشنبه شب را سحر می کنم به امید شنیدن خبر عافیت و سلامتی مهدی و برایش چه نذرها که نمی کنم .

اذان ظهر جمعه ی غمبار 16 اسفند ، از گوشی موبایلم در حال پخش شدن است . صدای زنگ می آید . جلدی می جهم . نام حسن احدپور بر روی گوشی ام نقش بسته است . نفسم بند می آید . انتظار دارم سریع بگوید با مهدی صحبت کرده است و از خوشحالی بال در بیاورم  .

- الو    -الو    -سلام    -سلام    

 هل شده است . صدایش بغض دارد . می گوید پسرخاله ! می گویم : جانم .

بدون مقدمه می گوید : یک اتفاق افتاده است باید زود بیای شهرستان . می گویم : چه اتفاقی؟

می گوید : مهدی در ترکیه مریض شده است باید بیایی با هم برویم پیشش .  هراسان قسمش می دهم و می پرسم : راستش را بگو چه شده است . 

می گوید : نگران نباش قاتلش را گرفته اند در زندان است . هنگ می کنم . با تمام وجود ناله می کشم و گوشی را قطع نکرده و می کوبم . همه ی خانه تاریک می شود . به زحمت حلما و حسین و همسرم را بالای سرم تشخیص می دهم که از  حیرت و سرگردانی دارند هلاک می شوند . درد خفیفی در سمت چپ ناحیه زیر قفسه سینه احساس می کنم .

مثل کابوس دیدگانی که با وحشت از خواب می پرند هاج و واج هستم . خودم را به زحمت روی تختخواب می اندازم و از شدت اندوه به خودم می پیچم . زن و بچه ام آرامم می کنند . به خودم جرأت می دهم و به حسن زنگ می زنم . حسن حرف هایش را تکرار می کند و می گوید شنیده است که مهدی را در ترکیه کشته اند و قاتلش را گرفته اند و می گوید همین الان خبردار شده است و اولین نفر به من زنگ زده است . از من می خواهد بی درنگ به شهرستان بروم و تا روشن شدن حقیقت به پدر و مادرم و دیگران چیزی نگوییم .

ادامه دارد ...

پسندها (14)

نظرات (7)


24 مرداد 99 12:16
😖😢
​​​​​​غم نداشتن برادر سخته دیگر از دست دادانش چه غمی  دارد!!!🌾😭
خدا رحمتشون کنه 🌾 
مامان و بابای حلما و حسین
پاسخ
انشاءلله غم نبینید حسین آقا .
ممنون از همدردی شما .
𝙃𝙖𝙧𝙪ഒ𝙃𝙖𝙧𝙪ഒ
24 مرداد 99 13:03
خدابیامرزتشون🖤روحشون شاد جاشون تو بهشته🖤🖤
مامان و بابای حلما و حسین
پاسخ
خدا رفتگان شما رو هم بیامرزد .
ممنون از همدردی شما .
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
24 مرداد 99 18:24
ای وای چقدر ناراحت کننده

خدا رحمتش کنه و به شما و پدر و مادرتون صبر بده

منتظر ادامه ی سرگذشت هستیم😔
مامان و بابای حلما و حسین
پاسخ
ممنون از همدردی شما  دوست عزیز .
سلامت و شادمان باشید .

خداوند رفتگان شما رو هم بیامرزد .

 
بابای ریحانه و حلمابابای ریحانه و حلما
25 مرداد 99 7:51
اسم دختر من هم حلماست
مامان و بابای حلما و حسین
پاسخ
خوشحالم از آشنایی با شما دوست عزیز .
خدا دختر گلتون رو حفظ کنه انشاءلله .
عمه فروغعمه فروغ
25 مرداد 99 14:07
روحشون شاد و در آرامش ابدی🌹🌹
مامان و بابای حلما و حسین
پاسخ
ممنون از همدردی تان 
خداوند رفتگان شما را بیامرزد .
مامان امیر علیمامان امیر علی
26 مرداد 99 13:44
💔
مامان و بابای حلما و حسین
پاسخ
ممنون از اظهار محبت و همدردی تان .🙏
مامانیمامانی
28 مرداد 99 15:53
خدا رحمتشون کنه😣
مامان و بابای حلما و حسین
پاسخ
ممنونم خداوند رفتگان شما را هم بیامرزد ...