حسین ماه تمام منحسین ماه تمام من، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
حـــلمــاجـــونحـــلمــاجـــون، تا این لحظه: 5 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

حـــــلما و حســــین

🍓 تولد یک سالگی دختر گلمون🍓

آذر خانوم کفگیرش را به ته پاییز می سابید . یک شب ماه تمام من گفت : باباااااااااااااا ! گفتم : جان بابا ! گفت : چند روز به تولد حلما مانده است . منو  مکث و نگاه و فکرم :  شصت وووووووووووو سه روز عزیزم . من : تولد حلما رو دوس داری بابا ؟...؟... ماه تمام من : خیلیـــــــــــیییـ ...   هوایی شدم و  دلپَر . بیست و شش آذر به کمک  باد صبا ، روزشمار تولد دختر جانم  را در نوار اعلان گوشی تنظیم کردم  . پدر است دیگر ... دست خودش نیست ! من و مامان و ماه تمام من ؛ 63روز برای تک پرنسسمون  فاز تولد گرفتیم. هر  نفس که  کشیدیم یک نقشه ک...
28 بهمن 1398
1474 17 10 ادامه مطلب

یازده ماهگی جان جانان😍💞

یازده ماه از آغاز شدن من و مامان و ماه تمام من گذشت .  بودیما ولی نبودیم . تو که آمدی عرض اندام کردیم . به دنیا آمدیم ... روزمان از نو شد و روزی مان از تو ... چه درهای بسته که یک به یک باز شد ...خداوندگارا ! هیچ  خانه را بی دختر مپسند ...  گل زندگیمون یازده ماهگیت مبارک " 😍💟💞💝💘💗💖💕🎆🎈🎁🎀🎄🎇🎉🎊🎍☎📲🎋🎍🎊🎉🎇💮💮♥   تاج سرم که تو باشی پادشاه ملک وجود می شوم... تو مرا داداش کردی تا قیامت به خدا شکرگزارم . 💖💗💝🌼🌻🌺🍃🍂🍁🍀🌲🌳🌴🌵🌷🌸🌹🌱🌰🍍🍓🍒🍑🍐🌿🏵 پی نوشت : جوجوی مامان هزار ماشاألله این ماه کللللللللللللی پیشرفت داشت: ...
1 بهمن 1398

پرنسسم نه ماهگیت مبارک😍😍

الهی هزاران هزاران سپاس ؛ از چشمهایمان که بستیم و باز کردیم حلمای جنقلی مون نه ماهه شد میگویم . جالبه مگه نه ؟ ...!!! آخه نه کیلو هم وزنشه . خانم بهداشت هم از قد و وزنش  راضی بود . وووووووی سه ماه دیگر تولد عشقمونه . حکایت اینروزهایش شنیدنی ست . این روزها ؛ نازبانوی کوچک خانه کرشمه که آغاز میکند  قصر آرزوهای بابا چه باشکوه می شود . معجزه می خواهم چکار ؛ از این سر خانه تا آن سر خانه راه می رود آن دست های ظریف کودکانه اش را که چند ثانیه رها میکند بدون کمک  سر پا می ایستد و به زمین می افتد و دوباره بلند می شود و لبخند می زند دنیایم بدجور خراب می شود . مهر پرنسس رؤیاهایم چه معجزه ها که نمی کند ....!!! . آهنگ نگاه نرمش نوید ر...
30 آبان 1398

بیرون زدن نوک دو دندان پیش حلمایی

خدایا شکرت بی قراری های آرام و قرار من تمام شد و نوک دو دندان پیش میانی پایینی حلمای صبور مامانجون در یازدهم آبان98 در هشت ماه و سیزده روزگی بیرون زد .  💜💜💜💞آرامشت مبارک حلمای مهربونیا 💜💜💜💞     ...
21 آبان 1398

💗هشت ماهگی حلما جون💗

  حلمای هشت ماهه مون این روزها یه ریز با دست هایش کف می زند و خنده و شادی می کند . دمسازش که میشوی ناز کردنهایش شروع می شود .  نازهای حلمایی هم که خریدن دارد . پاک است و بی آلایش . قیمتش سفر به ساعت صفر عاشقیست . به دور از هیاهوی شهر ساعت دلت را با زمان کودکی که کوک میکنی و همبازی اش می شوی تازه میفهمی  دور و برت چه خبر است ...!!! چندروزی که بابا نبود و به کربلا رفته بود مامانی برایش دست دادن را یاد داده و دوسه بار که می گویی حلما دست بده گرمای دست راست کوچک بامحبتش را با تمام وجود لمس می کنی  .الان هم مامانیش روی پروژه بای بای کار می کند .  💟💟🎆 حلمای هشت ماهه مون این روزها راه می ر...
30 مهر 1398

«بِأَیِّ ذنبٍ قُتِلَت؟!» ...

منو با خودت ، کجا میبری؟ داری چه دلی از ، خدا میبری؟ لالا لالا... لالا لالا... یکم دیگه دووم بیار یکم دیگه دندون رویِ جیگر بذار مَشکُ یکی برده که برمیگرده زود وقتی میرفت همش به فکر خیمه بود   مادر ، لالایی .. گلم ، لالایی .. عمرم ، لالایی   عمو به ما قول داده که آخر میاد با دست پُر تا عموتو داری بخواب آروم دیگه غصه نخور عمو رسید کنارِ علقمه صدای تکبیرش میاد  لالایی ..  عموش رفته آب بیاره ..   * دل رباب شور میزنه ، نکنه یه وقت عمو نیاد، لحنش عوض شد* لالایی .. الهی بارون بباره ...   خبری از سقا نشد قل...
15 شهريور 1398

💗👰شش ماه و پانزده روز با حلما خانم💗👰

      ماه اول زندگی 29 بهمن 97 یه قلب کوچک مامان ساز درست لای  قلبهایمان شروع به تپیدن کرد . شب اول زندگی زندایی عزیزت در بیمارستان مصطفی خمینی  مراقب و همراهت بود و صبح  آناجون افتخار همراهیت را داشت ...  دو بادیگارد حلمایی از خوشحالی سر از پا نمی شناختند ... 💝💝😍😍 یکم الی سوم اسفند  بخاطر مختصر زردی که داشتی و به توصیه پزشک بمدت 48 ساعت در خونه زیر دستگاه بودی.. خوشبختانه آن یه کوچولو زردی براحتی برطرف شد . لپ تابم خرابه بعدا عکسشو میذارم .😍😍💝💝 چهارم اسفند در درمانگاه ثلاث برایت پرونده بهداشت باز کردیم و...
13 شهريور 1398

💝حلما بدون کمک می نشیند 💝

حلمای عزیزم جانکم دلبر بابا سلام .🌷💝😍 بیست روزی میشود ندیدمت دلم لک زده برات که ببویمت و ببوسمت و برات بخونم و تو برام خنده کنی ... فقط همین ..😍😍 نصف تابستان را هم که قرار است در زادگاه مامان و بابا کیف کنید ... خوش بگذره براتون عزیزکانم یه کم التماس هوای پاک ... مامان میگوید اما 5روز است بدون کمک می نشینی . اینقدم خوشحاله و خوشحالی که که نگو و نپرس ...خدارو شکر ...😍😍💟💟😝😝💞💞💞   همه روزهایت را دوست دارم باباجون ...6ماه و شش روزگی ات را بیشتر ...💝💝😍😍😍💗💗💗  البت بس که تکون تکون میخوری نمیذاری که مامانیش یه عکس درسته ازت بگیره 😍😍😝💗💗💞💞🌻🌻🌴🌴 💗😍 دختر کوچولوی نازم میگن شبا ، فرشته ها از آرزوی آدما ، قصه میگن واسه ...
9 شهريور 1398

شش ماهگی پرنسس مامان و بابا

خدایا شکرت دختر عزیزمون امروز نیم ساله شد . وای که باورم نمی شود شش ماه از تولد حلمایی ها می گذرد .  واقعا چقدر زود گذشت .  آری دخترم ! تو که باشی روزهایمان  زود می گذرد . با بودن تو هر روزمون شیرین و شیرین و شیرینتر می شود .  کاش می توانستم این روزها را در قاب زمان فریز کنم . مرسی که هستی شش ماهگیت مبارک... 😍😍💗💗💗💝💝💝💟💟💟🌻🌻🌻🌻❤❤❤💓💓💓 "عیدت هم مبارک پرنسس مامان و بابا"   عید سعید غدیرخم بر تمامی دوستان عزیز نی نی وبلاگی مبارک باد .🌴🌴🌻🌻🌲🌲🌼🌼🌱🌱🌷🌷   ...
29 مرداد 1398