حسین ماه تمام منحسین ماه تمام من، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
حـــلمــاجـــونحـــلمــاجـــون، تا این لحظه: 5 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

حـــــلما و حســــین

سرنوشت مهدی : قسمت هفتم

1399/6/18 15:49
917 بازدید
اشتراک گذاری

این قسمت : خوف و رجا

«... وَ مَنْ یقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلاَّ الضَّالُّونَ» «چه کسی ـ جز گمراهان ـ از رحمت پروردگارش نومید می شود؟» ( سوره يوسف، آيه 87)

دوشنبه نوزدهم اسفند خیلی سخت گذشت . خبرهای ضد و نقیض از ترکیه روزگارم را تیره و تار کرد . حسن شب و روز با تلفن حرف می زند و اطلاعات جمع می کند . از طریق حسن با یک وکیل ایرانی آشنا در استانبول تماس گرفتیم تا برای انتقال مهدی از او کمک بگیریم . بعد از چند بار تماس و مراجعه ایشان به سردخانه استانبول ، ایشان گفتند به نقل از مقامات ترکیه طبق قانون ، جنازه را تا 2هفته در سردخانه نگه می دارند و پس از 2هفته در صورت عدم انتقال ، همان جا دفن می کنند و با توجه به انجام قتل در دهم اسفند ، فقط 4روز فرصت انتقال مانده است . وکیل پیشنهاد کرد در ازای دریافت مبلغ کلان ، کار انتقال را تسهیل می کند .

حرفش خیلی سنگین بود ... خدایا چه سرنوشت شومی در انتظارمان است؟؟؟ دردمان را به چه کسی  بگوییم ؟؟؟ اگر یه وقت مهدی نیاید و در ترکیه دفن شود همه مان می میریم . باید فکری کرد .

 برای اولین بار در زندگی بریدم . از درد به خود می پیچم . غذا نمی توانم بخورم  . فقط مایعات و کمی شیر و عسل از گلویم پایین می رود . با آقا رحمان تماس گرفتم و حرف های آن وکیل را برایش گفتم و رحمان به من قول داد فردا سه شنبه ، اول صبح به سردخانه مراجعه می کند و اطلاعات دقیق کسب می کند . نزدیک غروب باجناقم آقاسید  صادق به دیدنم آمد و پس از همدردی و نقل حرف های وکیل ، از وجود یک آشنا در دفتر رئیس جمهور  اردوغان حرف زد و با او تماس گرفت و  برای تسهیل شرایط انتقال داداشم از او کمک و راهنمایی خواست .

پدر خانم و مادر خانمم بسیار جذاب ، مهربان ، منطقی و با اصل و نسب هستند . برایم دلداری دادند و امید را در دلم زنده نگه داشتند . خداوند را بخاطر داشتن شان شکر می گویم . به آقا فیروز زنگ زدم . با توجه به اعتقاد برادر خانم عزیزم به تاثیر روح جمعی از ایشان خواستم که با مدیریت ایشان ، باتفاق خانواده و اطرافیان نزدیک برای انتقال مهدی دست به دعا شوند .

آن شب که با مادرم صحبت کردم ، حس عجیبی داشت . دلش می لرزید . مثل ماهی که از آب بیرون افتاده باشد قرار نداشت . همش می گفت پس چرا مهدی  زنگ نمی زند ؟؟؟ گفت : طاقت پدر هم تمام شده است و تحمل این همه بی خبری را ندارد و فقط غصه می خورد .

از آشنایان هرکس باخبر شده بود برایم زنگ زد و همدردی کردند و به همگی سپردم حواس شان جمع باشد  تا زمان آمدن مهدی ، پدر و مادرم چیزی نفهمند . شاید برایتان سؤال باشد ولی تصور کنید در آن شرایط کرونایی شاید انتقال جنازه یک ماه طول بکشد آن وقت چه بر سر پدر و مادرم می آید ؟؟؟ با آن سن و سال شان ، بی خبر بودن از چشم براه بودن برایشان پسندیده تر بود .

دوشنبه شب را هم نخوابیدم . هر چند دقیقه به سرویس می رفتم . چهار شب است سوزش ادرار ، درد معده ، ضعف و  فشار گرسنگی یک طرف ، داغ مهدی عزیزم یک طرف و فکر کردن به حال و روز پدر و مادر عزیزم بعد از شنیدن خبر ، خواب را از چشم هایم ربوده است . پس از نماز صبح طبق عادت روزانه زیارت عاشورا که خواندم صورتم را بر زمین گذاشتم و دامن امام شهید مظلوم و غریب دشت کربلا را چسبیدم . به تمام مقدسات عالم قسمش دادم از خدا بخواهد  برادرم به ایران برگردد تا در وطن دفن بشود .

استغاثه ام جواب داد و اسیر خستگی و خواب شدم . در عالم رؤیا حافظ خوانی می کردم . تا که تفالی زدم و شعر زیر آمد :

 یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور       کلبه احزان شود روزی گلستان، غم مخور

طلوع آفتاب سه شنبه ، کلبه  دلم را روشن کرد . حافظ را دوست دارم و به او عشق می ورزم . یقین حاصل کردم که مهدی خواهد آمد .

قبل از ظهر ، طائر خوش خبر ؛ آقا رحمان از استانبول تماس گرفت و گفت : به سردخانه رفته و جسد را شناسایی کرده است و مسئولین سردخانه حرف های آن وکیل طمعکار را تکذیب کرده اند . نگو که وکیله شنیده است حسن پولدار هست و می خواسته با دردمان کاسبی کند . از  آقا رحمان خواستم کار و بارش را تعطیل کند و این قضیه را در اولویت قرار دهد .

سه شنبه در خوف و رجا زیستم . بعد از ظهر پنهانی به دیدن آبجی معصومه رفتم . خانه رنگ ماتم داشت . بازی سرنوشت عجب روزگاری برایمان نوشته است . آبجی معصومه عزیزم هر روز و شب دوبار به پیش پدر و مادرم می رود و برایشان می گوید و می خندد و نقش بازی می کند و به خانه که برمی گردد زانوی غم بغل می گیرد و برای عزیزترینش و نازدانه ترینش چگونه عزا بگیرد که همسایگان بریزند و بیخ پیدا کند و  آشوب به دل پدر و مادرم بیفتد . مادرم همیشه می گوید : پدر و مادر ستون های مکه هستند و نزد خدا حرمت شان مانند حرمت مکه واجب است .

به زمین افتادم و دیگر بلند نشدم . پسرخاله ؛ علی صاحبی به همراه خانمش که خواهر حسن می باشد آنجا بودند . به اصرار خواهرم و علی آقا چهار دست و پایم را گرفتند و سوار ماشین کردند و قرار شد به قصد انجام عمل جراحی به همراه علی آقا و خانمشان به تبریز برویم  . به خانه پدر خانم برگشتم و با خانواده خداحافظی کردم . قبل از 12 شب به خانه داداش بیژن رسیدیم .

پسندها (9)

نظرات (5)

✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
18 شهریور 99 19:10
قلمتون حرف نداره👌👌

ان شاءالله هیچ وقت غم نبینید... خیلی سخته واقعا😔🌷
مامان و بابای حلما و حسین
پاسخ
لطف همیشگی و توجه شما قابل تقدیره .
زندگی تان سرشار از شادی و شادمانی و دلخوشی .
 
طاهرهطاهره
19 شهریور 99 3:58
🖤🖤🖤🖤🖤
مامان و بابای حلما و حسین
پاسخ
ممنون و سپاس
مامان پریمامان پری
19 شهریور 99 8:49
خدا رحمتشون کنه و به دلتون آرامش بده انشاءالله
غم سنگینیه واقعا
 
مامان و بابای حلما و حسین
پاسخ
ممنون دوست عزیز 
در پناه خدا و امام زمان (عج) باشید انشاألله
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
19 شهریور 99 17:49
واقعا متاثر شدم از خوندن این خاطرات تلخ

خدا به همه ی شما صبر بده
مامان و بابای حلما و حسین
پاسخ
تشکر ویژه از پیگیری خاطرات توسط شما دوست عزیز
انشاألله در پناه خدا و امام زمان (عج) باشید .
مامانیمامانی
4 مهر 99 7:11
قلبم با خواندن خاطراتتان سراسر اندوه شده. خدا بهتون صبر عظیم عنایت کنه😐
 
مامان و بابای حلما و حسین
پاسخ
ممنون از همدردی شما 
خداوند رفتگان شما را بیامرزد .