سرنوشت مهدی : قسمت هفتم
این قسمت : خوف و رجا
«... وَ مَنْ یقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلاَّ الضَّالُّونَ» «چه کسی ـ جز گمراهان ـ از رحمت پروردگارش نومید می شود؟» ( سوره يوسف، آيه 87)
دوشنبه نوزدهم اسفند خیلی سخت گذشت . خبرهای ضد و نقیض از ترکیه روزگارم را تیره و تار کرد . حسن شب و روز با تلفن حرف می زند و اطلاعات جمع می کند . از طریق حسن با یک وکیل ایرانی آشنا در استانبول تماس گرفتیم تا برای انتقال مهدی از او کمک بگیریم . بعد از چند بار تماس و مراجعه ایشان به سردخانه استانبول ، ایشان گفتند به نقل از مقامات ترکیه طبق قانون ، جنازه را تا 2هفته در سردخانه نگه می دارند و پس از 2هفته در صورت عدم انتقال ، همان جا دفن می کنند و با توجه به انجام قتل در دهم اسفند ، فقط 4روز فرصت انتقال مانده است . وکیل پیشنهاد کرد در ازای دریافت مبلغ کلان ، کار انتقال را تسهیل می کند .
حرفش خیلی سنگین بود ... خدایا چه سرنوشت شومی در انتظارمان است؟؟؟ دردمان را به چه کسی بگوییم ؟؟؟ اگر یه وقت مهدی نیاید و در ترکیه دفن شود همه مان می میریم . باید فکری کرد .
برای اولین بار در زندگی بریدم . از درد به خود می پیچم . غذا نمی توانم بخورم . فقط مایعات و کمی شیر و عسل از گلویم پایین می رود . با آقا رحمان تماس گرفتم و حرف های آن وکیل را برایش گفتم و رحمان به من قول داد فردا سه شنبه ، اول صبح به سردخانه مراجعه می کند و اطلاعات دقیق کسب می کند . نزدیک غروب باجناقم آقاسید صادق به دیدنم آمد و پس از همدردی و نقل حرف های وکیل ، از وجود یک آشنا در دفتر رئیس جمهور اردوغان حرف زد و با او تماس گرفت و برای تسهیل شرایط انتقال داداشم از او کمک و راهنمایی خواست .
پدر خانم و مادر خانمم بسیار جذاب ، مهربان ، منطقی و با اصل و نسب هستند . برایم دلداری دادند و امید را در دلم زنده نگه داشتند . خداوند را بخاطر داشتن شان شکر می گویم . به آقا فیروز زنگ زدم . با توجه به اعتقاد برادر خانم عزیزم به تاثیر روح جمعی از ایشان خواستم که با مدیریت ایشان ، باتفاق خانواده و اطرافیان نزدیک برای انتقال مهدی دست به دعا شوند .
آن شب که با مادرم صحبت کردم ، حس عجیبی داشت . دلش می لرزید . مثل ماهی که از آب بیرون افتاده باشد قرار نداشت . همش می گفت پس چرا مهدی زنگ نمی زند ؟؟؟ گفت : طاقت پدر هم تمام شده است و تحمل این همه بی خبری را ندارد و فقط غصه می خورد .
از آشنایان هرکس باخبر شده بود برایم زنگ زد و همدردی کردند و به همگی سپردم حواس شان جمع باشد تا زمان آمدن مهدی ، پدر و مادرم چیزی نفهمند . شاید برایتان سؤال باشد ولی تصور کنید در آن شرایط کرونایی شاید انتقال جنازه یک ماه طول بکشد آن وقت چه بر سر پدر و مادرم می آید ؟؟؟ با آن سن و سال شان ، بی خبر بودن از چشم براه بودن برایشان پسندیده تر بود .
دوشنبه شب را هم نخوابیدم . هر چند دقیقه به سرویس می رفتم . چهار شب است سوزش ادرار ، درد معده ، ضعف و فشار گرسنگی یک طرف ، داغ مهدی عزیزم یک طرف و فکر کردن به حال و روز پدر و مادر عزیزم بعد از شنیدن خبر ، خواب را از چشم هایم ربوده است . پس از نماز صبح طبق عادت روزانه زیارت عاشورا که خواندم صورتم را بر زمین گذاشتم و دامن امام شهید مظلوم و غریب دشت کربلا را چسبیدم . به تمام مقدسات عالم قسمش دادم از خدا بخواهد برادرم به ایران برگردد تا در وطن دفن بشود .
استغاثه ام جواب داد و اسیر خستگی و خواب شدم . در عالم رؤیا حافظ خوانی می کردم . تا که تفالی زدم و شعر زیر آمد :
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان، غم مخور
طلوع آفتاب سه شنبه ، کلبه دلم را روشن کرد . حافظ را دوست دارم و به او عشق می ورزم . یقین حاصل کردم که مهدی خواهد آمد .
قبل از ظهر ، طائر خوش خبر ؛ آقا رحمان از استانبول تماس گرفت و گفت : به سردخانه رفته و جسد را شناسایی کرده است و مسئولین سردخانه حرف های آن وکیل طمعکار را تکذیب کرده اند . نگو که وکیله شنیده است حسن پولدار هست و می خواسته با دردمان کاسبی کند . از آقا رحمان خواستم کار و بارش را تعطیل کند و این قضیه را در اولویت قرار دهد .
سه شنبه در خوف و رجا زیستم . بعد از ظهر پنهانی به دیدن آبجی معصومه رفتم . خانه رنگ ماتم داشت . بازی سرنوشت عجب روزگاری برایمان نوشته است . آبجی معصومه عزیزم هر روز و شب دوبار به پیش پدر و مادرم می رود و برایشان می گوید و می خندد و نقش بازی می کند و به خانه که برمی گردد زانوی غم بغل می گیرد و برای عزیزترینش و نازدانه ترینش چگونه عزا بگیرد که همسایگان بریزند و بیخ پیدا کند و آشوب به دل پدر و مادرم بیفتد . مادرم همیشه می گوید : پدر و مادر ستون های مکه هستند و نزد خدا حرمت شان مانند حرمت مکه واجب است .
به زمین افتادم و دیگر بلند نشدم . پسرخاله ؛ علی صاحبی به همراه خانمش که خواهر حسن می باشد آنجا بودند . به اصرار خواهرم و علی آقا چهار دست و پایم را گرفتند و سوار ماشین کردند و قرار شد به قصد انجام عمل جراحی به همراه علی آقا و خانمشان به تبریز برویم . به خانه پدر خانم برگشتم و با خانواده خداحافظی کردم . قبل از 12 شب به خانه داداش بیژن رسیدیم .