حسین ماه تمام منحسین ماه تمام من، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره
حـــلمــاجـــونحـــلمــاجـــون، تا این لحظه: 5 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

حـــــلما و حســــین

خــواندن اذان و اقامـه در گوش

آبروی ما بود از آبرویت یا حسین         افتخار ما بود نام نکویت یا حسین یادش بخیر عزیزم این عکس یادگار دهمین روز زندگیته ،بر اساس یک سنت و آئین دینی در گوش راستت اذان و  در گوش چپت اقامه خواندیم  و نام زیبایت را در گوشت صدا کردیم ... ....... ...
8 تير 1392

خوش آمدی

حسین عزیز ! اولین روز و شب زندگی ات در کنار مامان جون بر روی تخت بیمارستان گذشت یک شبانه روز گذشت .    وصال هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد بالأخره به بابایی اجازه ملاقات دادند . چه بگویم ... آندم که تو را دیدم... چشم هایم با دیدن جمالت روشن شد نور وجودت سراسر تنم را پوشاند ماه تمام من در آغــــــــوش بابا آرام گرفت .   گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم        چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی       نزدیکی های ظهر دوشنبه برگ ترخیص نوزاد را از بخش گرفتم ...  . "الهی و ربی من لی غیرک"  ...
8 تير 1392

مشخصات

  نام و نام خانوادگی : حسین خانی وزن: 3800 گرم قد: 51 سانتیمتر دور سر: 5/33 سانتیمتر دور سینه: 36 سانتیمتر ساعت و تاریخ تولد : ساعت ١٥:٤٥ روز یکشنبه مورخ ١٠/٠٣/٨٨ جراح : خانم دکتر شهیندخت داوودی محل تولد : بیمارستان مریم تهران     ...
8 تير 1392

روز تولّـــد

هوای شهر از حالی به حالی می شد روزها طوفانی ، گرد و غبار و شبها رعد و برق و بارانی ، بخاطر انتخابات ریاست جمهوری ، تهران خیلی شلوغ بود ، آشفته بازاری بود هفته شلوغ کاری بابا بود به جهت لزوم افتتاح خط راه آهن  اصفهان – شیراز ، شاه به  شیراز رفته بود و در غیاب او امین در تهران حکمرانی می کرد ، به هیچ صراطی باهم مستقیم نبودم و ...   بگذریم یکشنبه تا سه شنبه را سه روز مرخصی داشتم ، صبح یکشنبه زنگ در خونمون  بصدا درآمد آژانسیه پشت در بود با توکّل به خدای مهربون حرکت کردیم بیمارستان مریم طبق معمول شلوغ بود قبل از ظهر مامان بستری شد آناجون و آبایی به خونه برگشتند و من در اتاق انتظار همچنان چشم به مانیتور اعلا...
8 تير 1392

روزای آخـر

الهی چه جوریه چه قدّیه چه رنگیه چه شکلیه ؟...؟...رنگ چشاش ، ناز نگاش ، گریستناش ، خندیدناش ، خوشملیاش، ناز کردناش ، بهونه هاش ، شیطونیاش ، غر زدناش ، همبازیاش ، دست و پاهاش ، یواش یواش بزرگ میشه را رفتناش ، قدّ و بالاش ، چه جور میشه  دل بردناش ، برق صداش ؟...؟...؟         اینا سؤالاتیه که ماه آخر تولد بارها هر مامان و بابایی از خود و خدای خود می پرسند و رفته رفته که به تولد نی نی شون نزدیک تر میشن دل تو دلشون نیست ما هم از این قافله عقب نبودیم . ای خدا ! ای مهربون ! مسافرم از راه میاد نی نیم داره  دنیا میاد کاری بکن سالم بیاد ...   مامانی میگه این روزها خیلی شیطو...
15 مرداد 1392

نوروز سال88

ساعت ۱۵ و ۱۳ دقیقه و ۳۹ ثانیه روز جمعه٬ سی‌ام اسفند 87 لحظه تحویل سال نو ایرانی  بود ،     تعطیلات عید به خاطر شرایط ویژه مامان به شهرستان نرفتیم و از قبل تصمیم داشتیم  لحظه تحویل سال در حرم امام (ره) باشیم نماز ظهر را پشت سرنوه امام حاج سید حسن خمینی خواندیم و با زیارت و دعا و شکر پروردگار سال جدید را به عشق تو در حرم امام شروع کردیم البته دایی اسلام و زندایی که چند ماه از زندگی مشترکشون می گذشت تعطیلات عید تنهایمان نگذاشتند و شریک شادی هایمان بودند یادش بخیر ...  دای دای اسلام ببخشین از خودتون عکس نداشتم  . ادامه دارد ...          ...
1 مرداد 1392