سرنوشت مهدی : قسمت پنجم
این قسمت : دل خون
وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ ﴿بقره - ۱۵۵﴾
امروز دوم شهریور ، دومین سالروز فقدان جانسوز برادر گلم خیراله است . نثار شهدا ، رفتگان و شادی روح دو برادر عزیزم خیراله و مهدی ، لطفا فاتحه ای قرائت فرمایید .
دل خونم و دستپاچه ... آرزوهایمان را مرور می کنم که برباد رفته است . دنیا روی وحشی خود را نشان می دهد . تلاش می کنم مستاصل نشوم . باید برای پذیرفتن یک حقیقت تلخ آماده بشوم . شهریور97 وقتی خبر جوانمرگ شدن برادر مرحومم خیراله را شنیدم ناخودآگاه گفتم : «انا لله و انا الیه راجعون» و به مرور با فراق عزیز از دست رفته کنار آمدم . اما وقتی خبر مرگ داداش مهدی را شنیدم ترسیدم و یک نفسه جیغ کشیدم و هنوز پس از گذشت نزدیک به شش ماه نتوانسته ام مرگ مهدی نازنینم را هضم کنم . از زنگ تلفن هم می ترسم .
ورق برگشته است . باید آماده شویم و به لیلان برویم . چگونه برویم؟ آرزوهایمان چه می شود ؟ ما که برای تدارک عقد گل سرسبد خانواده آماده می شدیم . بعد از مهدی چگونه باید زندگی کنیم ؟ به همسرم می گویم به آقا فیروز زنگ بزن و بگو بیاید و باهم به لیلان برویم . نمی دانم تا آمدن آقا فیروز اینا چقدر و چگونه گذشت ولی وقتی دایی فیروز و زندایی وارد خانه شدند خودم را جمع و جور کردم و با نثار فاتحه به حالت عادی یک آدم داغدار برگشتم . همدردی چه حکمتی دارد ؟ داغدیده را آرام و تحمل مصیبت را راحت می کند . خداوند هیچ کسی را بی کس و کار نکند . دایی فیروز قبول زحمت کرد و حدود ساعت پنج بعد از ظهر ، در معیت ایشان از تهران به سوی لیلان حرکت کردیم . درد ناحیه زیر قفسه سینه ام جدی شده است .
خدایا قرار است چه بر سرمان بیاید ؟ این بادهای سیاه تا کی می وزد ؟ تندباد حوادث قصد کندن ریشه ی مان را دارد ؟ به پدر و مادرم چه بگوییم ؟ با شنیدن این خبر چه بر سرشان می آید ؟؟؟ ... . داغ جوانمرگ شدن خیراله کم نبود ؟؟؟ ... ای دادرس بی پناهان کمکی فرجی گشایشی .
زمان را درک نمی کنم گویا شب شده است . نماز مغرب و عشا را را در شرایط کرونایی در مسیر خواندیم . خداوند دایی فیروز و خانواده اش را حفظ و عاقبت بخیر کند . خیلی مراعاتی و منطقی هستند . تلفنم زنگ می زند . پدر مظلومم پشت خط است . دلم می لرزد . وای به آبایی زنگ نزده ام . به دریا می زنم و دل پرخونم را می شورم . فعلا نباید پدر و مادرم چیزی بفهمند حتی دو خواهرم . باید معمولی صحبت کنم .
الو ... الو ... سلام حاجی ... سلام پسرم . بعد از احوالپرسی ؛ پدرم می گوید : امشب زنگ نزدی نگران شدیم پسرم . می گویم : باباجون خسته بودم از سرکار برگشتم خوابم برد . از داداش مهدی سؤال می کند می گویم گوشی اش هنوز خراب است انشاءلله بزودی تماس می گیرد و با مادر مظلومه ام صحبت می کنم و تمام و به خدا می سپارمشان .
خدا کند چیزی از خاطره آن شب تلخ در ذهن ماه تمام من و حلمای عزیزم نقش نبسته باشد ! اگر شده بخاطر حلما و حسین و همسرم می خواهم زنده بمانم . نیمه های شب به لیلان رسیدیم . طبق قرار قبلی به خانه پر از مهر و محبت پدر خانم رفتیم و به انتظار بازی سرنوشت نشستیم .
پدر خانم و مادر خانمم آشفته و ناراحت هستند . خبر ، ناباورانه و تلخ است . نفس ها در سینه حبس شده است . آشفتگی راه گریه را بسته است . درد قفسه سینه ام که بعد از شنیدن خبر ، شروع شده است امانم نمی دهد .
سحر تلخ ترین شب تاریخ زندگی را خواهم دید ؟؟؟ ...
ادامه دارد ...