سرنوشت مهدی : قسمت دوم
این قسمت : دنیای مهدی
«و لقد خلقناکم ثم صورناکم ثم قلنا للملائکة اسجدوا لادم» (سوره اعراف - آیه11)
«و همانا ما شما را آفریدیم و سپس شکل دادیمتان و سپس به فرشتگان گفتیم به آدم سجده کنید .
یکی بود یکی نبود خداوند شاهد ماجرا بود ...
سحرگاه پنجشنبه یکم بهمن 66 در بخش لیلان (آذربایجان شرقی) نوزادی بدنیا آمد . نامش را مهدی نهادند .
مهدی فرزند کوچک بانو ام کلثوم و الحاج باباعلی بود . مادرم می گوید در زمان بارداری مهدی ، بدلیل حساسیت پوستی خیلی اذیت شده است و حکایت شب بیداری هایش تا سحر و تشت های آب نمک و پاهای تاول زده اش در هزار مثنوی نمی گنجد ...
مهدی از اوان کودکی ، جذاب ، شیرین و دوست داشتنی بود . بزرگی و نجابت در چهره اش موج می زد .
فامیل های دور و نزدیک و همسایگان به شکلی محبت خود را نسبت به مهدی ابراز می کردند .
مهدی زودتر از زمان ، بزرگ و بزرگ تر شد و سئوگلی پدر ، مادر ، سه برادر و دو خواهر خود شد .
برادر بزرگ به سپاه عاشورا پیوست و به تبریز کوچ کرد . برادر دوم به تهران کوچ کرد و در راه آهن فسفاته شد .
برادر سوم در جمعه سیاه دوم شهریور 97 در سن 39 سالگی در پی حمله قلبی دعوت حق را لبیک گفت و به سرای آخرت کوچ کرد . دو خواهر مهدی ازدواج کردند . خواهر کوچک راه برادر بزرگ را در پیش گرفت و خواهر بزرگتر ماند در شهر پدر و مادر تا نظاره گر سرنوشت مهدی باشد .
مهدی بزرگ شد . قیافه محجوب و قامت رشیدش دل از دل می برد . آن سه برادر ، پدر و مادر سالخورده شان و محمد کوچولو (شیرخواره برادر سفر کرده ) را به مهدی سپردند و رفتند پی سرنوشت شان .
مهدی آرامش خاطر خانواده شد . به شکرانه سلامتی اش همگی دست بدعا بودیم . هیئتی بود . دوستانش بیشتر از جان دوستش داشتند . در ایام محرم روزه می گرفت ، با پای برهنه و با زبان روزه ، گریه کنان علم امام حسین (ع) را به دوش می کشید . یک روز در ایام فاطمیه در هیئت جوانان خاتم الأنبیاء در سرای جلالی دوبار از حال می رود . علاقه به نماز اول وقت داشت . مقید به حلال و حرام بود . نفرین و لعنت ابدی بر کسانی که زیر پایش را خالی کردند و از هیئت جدایش کردند.
مهدی در رشته مهندسی عمران از دانشگاه آزاد میاندوآب فارغ التحصیل شد . همیشه سر صحبتم با دکتر حنیفی "استاد دانشگاه مهدی" از ادب و لیاقت مهدی شروع می شد . دکتر حنیفی همیشه می گفت : مهدی خانی نمونه است . مهدی مدتی در تبریز به تجارت لباس مشغول شد و با راهنمایی خواهر کوچکم به آموزش زبان های انگلیسی و استانبولی پرداخت .
اهل تفریح و گردش بود و عاشق دلباخته طبیعت . خوش خوراک ، شیک پوش ، خوش فکر و خوش اخلاق بود . آهسته سخن می گفت . در بیرون و خانه هرگز صدایش را بر احدی بلند نکرد . عصبانی نمی شد . سر بزیر ، مؤدب ، متین ، جذاب و باطراوت بود .
مهدی محور دورهمی هایمان بود . بچه ها را دور خودش جمع می کرد . بگو بخندهایش ، بازی های شاد کودکانه اش ، سرزنده بودنش و طبع لطیف شاعرانه اش دوست داشتنی ترش می کرد . دل بزرگترها را هم بدست می آورد . درآمد چندانی نداشت ، برای دوست ، مهمان و غربتی ها سنگ تمام می گذاشت . یادش بخیر ... هر وقت که باهم بودیم بساط جوجه ، ماهی شکم پر و کبابش همیشه براه بود . به هر بهانه ای ماشین پرایدش را روشن می کرد و به همراه پدر و مادر و نزدیکان برای گردش به دل طبیعت می رفتند . روزها به سرعت می گذشت . نه می فهمیدیم غم و غصه چیست و نه می فهمیدیم دل چگونه می شکند .
پی نوشت : هنوز پس از گذشت حدود 4ماه از پرواز مهدی ، مصیبتش آنقدر سنگین است که در خیالمان هم نمی گنجد و هر چقدر تلاش می کنم یارای شرح مصیبتش نیست . اگر غصه های مهدی امان دهد از فراق مهدی خواهم نوشت .