💗👰شش ماه و پانزده روز با حلما خانم💗👰
ماه اول زندگی
29 بهمن 97 یه قلب کوچک مامان ساز درست لای قلبهایمان شروع به تپیدن کرد . شب اول زندگی زندایی عزیزت در بیمارستان مصطفی خمینی مراقب و همراهت بود و صبح آناجون افتخار همراهیت را داشت ... دو بادیگارد حلمایی از خوشحالی سر از پا نمی شناختند ... 💝💝😍😍
یکم الی سوم اسفند بخاطر مختصر زردی که داشتی و به توصیه پزشک بمدت 48 ساعت در خونه زیر دستگاه بودی.. خوشبختانه آن یه کوچولو زردی براحتی برطرف شد . لپ تابم خرابه بعدا عکسشو میذارم .😍😍💝💝
چهارم اسفند در درمانگاه ثلاث برایت پرونده بهداشت باز کردیم و از کف پایت برای آزمایش تیروئید نمونه گیری شد .خوشبختانه جواب آزمایشت عالی بود . وزنت از 3200 گرم تولد به 2800 گرم رسیده بود .
در هفتمین روز زمینی شدنت در گوش راستت اذان و در گوش چپت اقامه گفتیم ... آن شب بمناسبت روز مادر و به افتخار حضور آناجون عزیز با برنامه ریزی و سورپرایز زندایی جشن روز مادر گرفتیم . ماه تمام من دو گل رز زیبا برای مامان و آناجون گرفته بود ...
روز پانزدهم اسفند به اتفاق آناجون و مامانی برای تست شنوایی سنجی به درمانگاه حکیم اعتماد رفتیم . نتیجه تست عالی بود و تکرار در 4 الی 5ماهگی ...
روز 26 اسفند در بیست و هفتمین روز تولد جوجه مامان ، جهت گذراندن تعطیلات نوروزی به همراه خانواده به ولایتمون در لیلان آذربایجان رفتیم . این اولین سفر فرشته مون بود .❤❤😍😍💝💝
ماه دوم زندگی
در لیلان همه از دیدنت ذوق می کردند و هر کس به دیدنت میامد به خوشگل بودن جوجوی مامان اعتراف می کرد . روز دهم فروردین98 در چهلمین روز تپش قلب خونمون در مطب دکتر امینی در لیلان به مبارکی گوشهایت را سوراخ کردیم ... با کادوهایت که دومیلیونی شده بود برایت گوشواره و برای مامان یه انگشتر خریدیم . از کادوآوران تشکر میکنیم .😍💝
روز پانزدهم فروردین پس از یک تعطیلات توپ و بارانی به محل کار و زندگیمون در تهران برگشتیم .
آخرای این ماه یاد گرفتی سر و گردن خودت را بالا نگه داری در حالی که هنوز بر روی شکم بودی. آخ که چه ذوقی می کرد مامان جونی وقتی برای اولین بار دستهایت را باز و بسته کردی و شروع به بازی با انگشتان دستهایت کردی ... ..👱💗
ماه سوم توانایی هایت زیاد شد اشیا را به راحتی در دست میگرفتی و تقلید کردن را یاد گرفتی . زبون مامان همش بیرون بود و تو هم که عاشق سورپرایز کردن مامان و ماه تمام من...👸
ماه چهارم شش روز در جوار امام رضای مهربون بودیم . حال و هوای حرم برایت سازگار بود . هرکس که می دیدت صددله عاشقت مسیشد . این روزا در حالی که هنوز بر روی شکم بودی بر روی بازوهایت فشار میآوردی و با چنگ زدن به اشیا آنها را میگرفتی. موهای مامانی رو می گرفتی و مامان خوشش می آمد . با صدای بلند خندیدنت دل از دلمان می برد . دوست داشتی همش باهات بازی کنیم و لذتشو ببری . 👼
ماه پنجم شروع به غلطیدن کردی در جهات مختلف.. هرجا می رفتیم دنبالمان می کردی و اگر ما رو نمی دیدی گریه می کردی .
بابایی صدها لالایی دلنشین و ترانه های کودکانه ترکی را که از اینترنت سرچ کرده با شور و شوق برایت می خواند و فسقلی مامان چنان ذوق میکرد که نگو نپرس ... 💃
ماه ششم در بهارستان نور بودیم که شروع کردی از هر دو طرف غلتیدن .
لحظه ای که برای بار اول جغجغوی قشنگت را گرفتی و بلند کردی تماشایی بود . با کلمات نامفهوم گفتنت در این ماه گل از گلمان می شکفت . هنرمند مامان چهرههای آشنا را به خوبی تشخیص می داد . دایی ، زندایی ، مامان و بابا ، امیر و حسین در پوست خود نمی گنجیدند . دهه آخر ماه ششم برای مراسم سالگرد عموجان فقیدت به لیلان رفتیم . واکسن شش ماهگیت در خانه بهداشت لیلان انجام شد . مامان گفت یکی دو روز تب کردی ... 💞
ماه هفتم در لیلان ؛ زادگاه پدر و مادر در کنار پدربزرگ ها و مادر بزرگ ها در حال سپری شدنه و این روزها بیشتر مهمان آناجون مهربون و داداش جون گرامی هستین .
ماه تمام من هم طبق معمول به لیلان که می رود در حرف گوش نکردن سنگ تمام می گذارد و به مادر و پدر بابایی کمتر سر می زند . وقتی چندروز پیش مامان در پشت تلفن بهم گفت حلما میتونه بدون کمک بشینه خیلی ذوقیدم . پریشب تو واتساپ با مامان حرف می زدم وقتی بابا رو دیدی و صدایم را شنیدی چنان قیامتی به پا کردی که می خواستی از تو گوشی بابایی رو بخوری . چشم هایم خیس شد و تا الان از درد محمدم یک لحظه آرام و قرار ندارم که بدون پدر چه برایش می گذرد ....؟؟؟...!!!... خدایا هیچ کودکی را بی پدر و مادر نکن ...
الهی آمین🙏🙏🙏