حسین ماه تمام منحسین ماه تمام من، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
حـــلمــاجـــونحـــلمــاجـــون، تا این لحظه: 5 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

حـــــلما و حســــین

🎂💖ماجراي تولد حلماجون💖🎂

1397/12/29 15:30
550 بازدید
اشتراک گذاری

شب از نیمه گذشته بود ... بهمن 97 ،  تازه وارد بيست و نهمين روز زندگي خودش ميشد ...

مامان قبراق و سرحال بود . مثل یک پرنده سبکبال ... 

انگار که نه انگار صبح که از راه برسد فارغ می شود . شوق دیدار سراپای وجودش را قرق کرده بود . یه کوچولو هم بگی نگی استرس داشت ...

کوله بارش را یک بار دیگر وارسی کرد . آخرین گفتنی ها را به آناجون گفت ... 

باز هم ماه تمام من را سفارش کرد . فکر و ذکرش پیش گل پسر نازنینش بود که مبادا نصف روزی کم بگذارد بابا برایش ...

پلکهایش سنگین شد . طبق عادت ، دیر وقت به خواب رفت تا دیگر  دلش شور نزند . به ریسمان امید چنگ زد تا در ماهور خیال  صدای گریه های نی نی نازش را بشنود ... بغلش کند و از شیره جان عزیزش بخوراندش . چشم در چشم شوند . گلش را ببوید و ببوسد و برایش مادری کند ... که ساعت به وقت عاشقی فرا برسد ...انتظاری که به سر آید ... و عشقش را با چشم سر  ببیند ...

دیگر هیچ یادم نیست تا به خواب رفتم ... یهو بساطش را پهن کرد نجوا نجوا نجوا... فضای خانه عطرآگین شد ... بادصبا را میگویم روحت شاد حاج سلیم ... صدایت مرده را زنده میکند ...

بعد از ادای فریضه صبح ، آناجون و مامان را برای نماز صدا کردم ... 

ماه تمام من گفت : مدرسه برو نیست ... و آسمون ریسمون بافتنهاش شروع شد .شلتاق میکرد چه شلتاق کردنی ... دستش از همه جا که کوتاه شد گفت : پس چرا بچه های دیگر حتي به بهانه مریضی باباشون مدرسه نمیان . منم میگم بابام مریض بود ... خلاصه یه وضعی بود . یادش بخیر چه قربون صدقه هایی که نرفتیم و ماه تمام من را به مدرسه فرستادیم ...

طبق برنامه ، ساعت 9صبح به سمت بیمارستان شهید مصطفی خمینی به راه افتادیم ... 

 

کارهای پذیرش و بستری به یک چشم برهم زدنی ردیف شد ...

مامان در میان بدرقه های آناجون و بابایی در طبقه دوم بیمارستان ، بلوک زایمان به داخل اتاق زایمان رفت و لحظه های شیرین انتظار شروع شد ... 

مامان خنده کنان به اتاق عمل می رود ...

از تن صدای زندایی پشت تلفن می شد فهمید که آرام و قرار ندارد بزودی بی خیال شرکت و کار می شود و به جمع منتظران اضافه می شود ... و جلدی خودش را رساند ...

خانم دکتر امیری سر ساعت مقرر آمد ...

نوشته زیر بر سردر ورودی بخش چقدر دلم را قرص می کرد :

«همه بیماران سفارش شده رئیس بیمارستان هستند »

حلماجون با یه دنیا عشق و صفا و مهربانی و خیر و برکت آمد ... 

ساعت یک و سی دقیقه ظهر چشمهایمان به جمال دختر گلمان روشن شد .

نمی دانستیم فیلم بگیریم ازت عکس بگیریم نگاهت کنیم  ​​​​​. زودتر از همه زندایی به استقبالت رفت و آمد و گفت خیلی خوشگله ... انگار که دنیا رو بهم دادند ... نفس عمیق کشیدم ... و یک دل سیر خدا را شکر کردم ...

ماه تمام من بعد از ساعت یک و نيم طبق هماهنگي با سرویس مدرسه به بیمارستان آمد . باهم رفتیم مدرسه دنبال امیرعلی جون ...

یادش بخیر ، آمدنی تا بیمارستان یک نفسه دویدید و تن تن سراغ حلما و مامانجون رو می گرفتین ...

 

بادیگاردهای حلماجون آرام و قرار نداشتن ...

آناجون در اتاق مراقبتهای ویژه به نوه عزيزش خوش آمد مي گويد...

مامان جون عزيزت نزديك ساعت سه به بخش منتقل گرديد ...

حصول سلامتي مامان عزيز و دختر گلمون بزرگترين هديه الهي براي همه مان بود ... كلي خانم دكتر اميري و تيم جراحي و پرستاران بيمارستان را دعا كردم و البته از خجالت همه شون درآمديم ... خداوند همه شان را حفظ كند انشاءالله...

يك اتاق خصوصي يك تخته براتون رزرو كرده بوديم كه خيلي تميز و مرتب بود ...

آن شب افتخار همراهی مامان در بیمارستان و شب اول زندگی حلماجون نصیب زندایی عزیز و مهربانت شد که یک دله که نه ؛صد دله دلداده و عاشقت شده بود ...

امكانات و نظافت بيمارستان عالي و رضايتبخش  بود و برخورد پرسنل بيمارستان فوق تصور بود ...

با تشكر فراوان از آناجون و زندايي و دايي فيروز كه زحمتهاي زيادي متحمل شدند.

پسندها (12)

نظرات (10)

✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
1 فروردین 98 2:19
الهی .خداحفظش کنه دخملی رو.سال نوتون هم مبارک باشه انشالا سال خوبی داشته باشین💟
مامان و بابای حلما و حسین
پاسخ
ممنون سال نو شما هم مبارک

انشاءالله سال خوبی داشته باشین
مامان صدرامامان صدرا
3 فروردین 98 0:29
چقدر زیبا توصیف کردین به دنیا اومدن این فرشته عزیز رو 😍😍خدا حفطش کنه و زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشه انشالله🌹🌹🌹🌹😚😚😚
مامان و بابای حلما و حسین
پاسخ
نگاهتون زيباست ...
خداوند صدراجون عزيز رو براتون حفظش كنه انشاالله ...🙏🙏🌼🌼💗💗
❤فاطمه جون❤❤فاطمه جون❤
4 فروردین 98 19:07
چه خوشگلههه
مامان و بابای حلما و حسین
پاسخ
نگاهتون زيباست
مرررررسي🙏🙏🌸🌸💖💖
مامان ارشیا و پانیامامان ارشیا و پانیا
5 فروردین 98 8:38
خدا حفظش کنه.
مامان و بابای حلما و حسین
پاسخ
تشکر سلامت باشین 🌸🌸💖💖🙏🙏
مامانیمامانی
5 فروردین 98 19:04
چه لحظات قشنگیه وقتی برای اولین بار نوزادت رو در آغوش می گیری.
انگار همه ی دنیا رو بهت میدن و محبت کودکت سرتاپای وجودت رو فرا میگیره.
خدا حفظش کنه انشاالله
مامان و بابای حلما و حسین
پاسخ
واقعا همونطوره 
خدا به خودتون و خانواده محترم سلامتی بده انشاءالله 🙏🙏💗💗
مامانی گیتا جون و برديا جونمامانی گیتا جون و برديا جون
8 فروردین 98 20:58
خدا حفظش كنه بي خود نيست زندايي جان عاشق خانم خوشگله شده 
مامان و بابای حلما و حسین
پاسخ
سلامت باشین 
نظر لطف شماست ...💗💗🌷🌷
 
مامان امیر علیمامان امیر علی
19 فروردین 98 13:16
قدومت پر خیر و برکت باد حلمای دوست داشتنی من😍
مامان و بابای حلما و حسین
پاسخ
سلامت باشید 
ممنون از لطف و محبتهای شما🙏🙏🌷🌷
خورشیدخورشید
19 فروردین 98 14:59
تولدت مبارک حلماجون
مامان و بابای حلما و حسین
پاسخ
مررسی
سلامت باشید دوست عزیز💗
مامان وبابامامان وبابا
31 اردیبهشت 98 7:09
سلام خیلی مبارکه.🎁
اماازاین حرفتون خیلی دلم شکست که نوشته بودین(نوشته زیر بر سردر ورودی بخش چقدر دلم را قرص می کرد :
«همه بیماران سفارش شده رئیس بیمارستان هستند »
همه ی ما سفارش شده ی خداییم که محبت مارو به دل بنده هاش میندازه تا به ما کمک کنن اگه خدا محبت رو نمی آفریدهیچ مادری بچه ش رو بغل نمیکرد.پس دلمون قرص آفریننده ی عشق باشه.😍
مامان و بابای حلما و حسین
پاسخ
علیک سلام ممنون و سپاسگزارم از نظر لطف و سازنده شما 🙏🙏🌷🌷🌷
𝙃𝙖𝙧𝙪ഒ𝙃𝙖𝙧𝙪ഒ
24 مرداد 98 19:15
😘😊😍💚❤️