🎂💖ماجراي تولد حلماجون💖🎂
شب از نیمه گذشته بود ... بهمن 97 ، تازه وارد بيست و نهمين روز زندگي خودش ميشد ...
مامان قبراق و سرحال بود . مثل یک پرنده سبکبال ...
انگار که نه انگار صبح که از راه برسد فارغ می شود . شوق دیدار سراپای وجودش را قرق کرده بود . یه کوچولو هم بگی نگی استرس داشت ...
کوله بارش را یک بار دیگر وارسی کرد . آخرین گفتنی ها را به آناجون گفت ...
باز هم ماه تمام من را سفارش کرد . فکر و ذکرش پیش گل پسر نازنینش بود که مبادا نصف روزی کم بگذارد بابا برایش ...
پلکهایش سنگین شد . طبق عادت ، دیر وقت به خواب رفت تا دیگر دلش شور نزند . به ریسمان امید چنگ زد تا در ماهور خیال صدای گریه های نی نی نازش را بشنود ... بغلش کند و از شیره جان عزیزش بخوراندش . چشم در چشم شوند . گلش را ببوید و ببوسد و برایش مادری کند ... که ساعت به وقت عاشقی فرا برسد ...انتظاری که به سر آید ... و عشقش را با چشم سر ببیند ...
دیگر هیچ یادم نیست تا به خواب رفتم ... یهو بساطش را پهن کرد نجوا نجوا نجوا... فضای خانه عطرآگین شد ... بادصبا را میگویم روحت شاد حاج سلیم ... صدایت مرده را زنده میکند ...
بعد از ادای فریضه صبح ، آناجون و مامان را برای نماز صدا کردم ...
ماه تمام من گفت : مدرسه برو نیست ... و آسمون ریسمون بافتنهاش شروع شد .شلتاق میکرد چه شلتاق کردنی ... دستش از همه جا که کوتاه شد گفت : پس چرا بچه های دیگر حتي به بهانه مریضی باباشون مدرسه نمیان . منم میگم بابام مریض بود ... خلاصه یه وضعی بود . یادش بخیر چه قربون صدقه هایی که نرفتیم و ماه تمام من را به مدرسه فرستادیم ...
طبق برنامه ، ساعت 9صبح به سمت بیمارستان شهید مصطفی خمینی به راه افتادیم ...
کارهای پذیرش و بستری به یک چشم برهم زدنی ردیف شد ...
مامان در میان بدرقه های آناجون و بابایی در طبقه دوم بیمارستان ، بلوک زایمان به داخل اتاق زایمان رفت و لحظه های شیرین انتظار شروع شد ...
مامان خنده کنان به اتاق عمل می رود ...
از تن صدای زندایی پشت تلفن می شد فهمید که آرام و قرار ندارد بزودی بی خیال شرکت و کار می شود و به جمع منتظران اضافه می شود ... و جلدی خودش را رساند ...
خانم دکتر امیری سر ساعت مقرر آمد ...
نوشته زیر بر سردر ورودی بخش چقدر دلم را قرص می کرد :
«همه بیماران سفارش شده رئیس بیمارستان هستند »
حلماجون با یه دنیا عشق و صفا و مهربانی و خیر و برکت آمد ...
ساعت یک و سی دقیقه ظهر چشمهایمان به جمال دختر گلمان روشن شد .
نمی دانستیم فیلم بگیریم ازت عکس بگیریم نگاهت کنیم . زودتر از همه زندایی به استقبالت رفت و آمد و گفت خیلی خوشگله ... انگار که دنیا رو بهم دادند ... نفس عمیق کشیدم ... و یک دل سیر خدا را شکر کردم ...
ماه تمام من بعد از ساعت یک و نيم طبق هماهنگي با سرویس مدرسه به بیمارستان آمد . باهم رفتیم مدرسه دنبال امیرعلی جون ...
یادش بخیر ، آمدنی تا بیمارستان یک نفسه دویدید و تن تن سراغ حلما و مامانجون رو می گرفتین ...
بادیگاردهای حلماجون آرام و قرار نداشتن ...
آناجون در اتاق مراقبتهای ویژه به نوه عزيزش خوش آمد مي گويد...
مامان جون عزيزت نزديك ساعت سه به بخش منتقل گرديد ...
حصول سلامتي مامان عزيز و دختر گلمون بزرگترين هديه الهي براي همه مان بود ... كلي خانم دكتر اميري و تيم جراحي و پرستاران بيمارستان را دعا كردم و البته از خجالت همه شون درآمديم ... خداوند همه شان را حفظ كند انشاءالله...
يك اتاق خصوصي يك تخته براتون رزرو كرده بوديم كه خيلي تميز و مرتب بود ...
آن شب افتخار همراهی مامان در بیمارستان و شب اول زندگی حلماجون نصیب زندایی عزیز و مهربانت شد که یک دله که نه ؛صد دله دلداده و عاشقت شده بود ...
امكانات و نظافت بيمارستان عالي و رضايتبخش بود و برخورد پرسنل بيمارستان فوق تصور بود ...
با تشكر فراوان از آناجون و زندايي و دايي فيروز كه زحمتهاي زيادي متحمل شدند.