بال های پـرواز بابا
حسین عزیزم می دونم که وبلاگت را دیر شروع کردم منو ببخشین از این بابت کلی ازت شرمنده ا م
البته تا اینجاش هم مدیون امیرعلی جون هستم ، عیب نداره میگن ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است .
سر دو راهی مونده ام ، برام خیلی سخته موندم که چه جوری ادامه بدم آخه تو الان چهار سالته یه دل می گه برگردم به گذشته و از چهار سال پیش پا به پا باهات راه بیام اونوقت حال را از دست می دهم بعد یه دل می گه از حال بنویسم گه گداری هم گریزی به گذشته ات بزنم اما عزیزم غم به دلت راه نده خوشبختانه از بیشتر روزهای زندگی ات یه عـــــــــــــــــــــــــــــالمه عکس گرفته ام قبول دارم کیفیتــــشون پایینه ولی از آنجاییکه خالق زیباییها می دونسته بابای بدسلیقه ات عکاس خوبی نیست صفای درون و سیمای برونت را چنان ساخته و پرداخته که ناز نگاهت هر دلی را صد دله محو تماشایت می کند
و به قول حافظ شیرین سخن : به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
اما چندیست کودک درونم سخت بهانه گیر شده و هوای سفر به دور دست ها به سرش زده راستش را بخواهی صفای کودکی ات ، افکارم را با کرشمه های حیدربابا چنان عجین ساخته که شب و روز آرزو می کنم : " کاش قاییدیب بیرده اوشاق اولیدیم "
ای بال های بابا برای پرواز! سفینه نجاتم باش و با بلم خاطراتت کودک بی تاب درونم را به ساحل آرامش برسان . من هم قول می دهم گذشته ات را مو به مو بنگارم . دوستت دارم به اندازه بیش تای تو.