حسین ماه تمام منحسین ماه تمام من، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
حـــلمــاجـــونحـــلمــاجـــون، تا این لحظه: 5 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

حـــــلما و حســــین

اندر احوالات این روزهای حسین

1392/12/4 10:31
1,462 بازدید
اشتراک گذاری

یه سلام گرم و ویژه به دوستان وبلاگی که در این چند وقت مرتباً جویای احوال بودند  نه اینکه نبودیم بودیم نظرات تان را می دیدیم و شرمنده که دیر رسیدیم ...

شکلک خنده شکلک ها

ماه تمام من حسین عزیزم ! خسته بودم چشم روی هم گذاشتم خوابم برد . خواب دیدم بامدادی بر سه ترسان و هراسانی که سر سفره ای گرد بودند اندر شدمی .

یکی می خورد و دو دیگر گرسنه و در حال هلاک .

آن دو به عجز و لابه از وی طلب قرص نانی کردند ، سوّمی سیر خورد و  ماند و نداد  .

انبان گشودم سه گونه قرص نانی به کف آمد لواش بود و تافتون و شبه بربری .گرفتند و خوردند و بردند(غر و لندکنان)، نه شکری و نه تشکّری .

 

 

گذشت و گذشت و گذشت عزیزم . از  آخرین پستی که واست نوشتم نزدیک 4 ماه می گذرد . چه کنم که این هم اندر عوارض داشتن یه بابای بی نظمه دیگه . دیر کردم ولی بخوان و بدان همان چشم روی هم گذاشتنم دلیل دیر آمدنم شد .

گل عمرم ! نمی دانم هنگام خواندن این پست روزگارمان بر چه منوال خواهد بود انشاأ... اگه عمر بابایی به دنیا بود رفع ابهام کند و اگر پیش خدا بود مامان ناگفته هایش رابرایت می سراید .

ولی شک ندارم تعبیر خوابم هر چه باشد نیکو  و الهام بخش جالب مسیر زندگیست .

                           

می دونم بدون مقدّمه رفتم سر اصل مطلب پس اجازه بده با چند جمله کوتاه از مرحوم دکتر شریعتی این پست به یاد ماندنی را برایت آذین کنم .

"...گول دنیا را مخور !..!... ماهیان شهر ما از کوسه ها وحشی ترند . برّه های این حوالی گرگ ها را می درند ، سایه از سایه هراسان در میان کوچه ها .

زنده ها هم آبروی مرده ها را می برند ..."

 

آورده اند چون فرزندان یعقوب نبی گرگ را  متّهم به خوردن یوسف(ع) کردند  گرگی بالای بلندی رفت و با صدای بلند فریاد زد :

"به خدا قسم من هرگز یوسف را نخورده ام " . پدر این بشنید و بی تاب گردید و هیچ تا موعد دیدار به رخ نیاورد .

 

 

روزهای سخت و پرماجرا یکی پس از دیگری سخت تر و پر ماجراتر آمدند و رفتند اکنون فقط یک خاطره از آن روزها باقی مانده است و دیگر هیچ .

امّا آن روزهای سخت قرار از دل بابا که بماند از دل ماه بابا هم ربودند قربون مرامت آن وقت که به زبان آمدی و گفتی مامان ! چرا دیگر بابا صبح نمی رود تا شب بیاید، تیری بود بر دل و زخمش چه کاری!..!.. و بابا آن روز تصمیم گرفت که باز هم صبح برود و شب بیاید .

 

 

هزار ماشاأ.. بزرگ شده ای و درک و شعورت فراتر از قدر و قاب یک کودک 4 ساله.

در این روزگار وانفسا درد نداری را خوب می فهمی یادم نمی رود هرگاه که باتّفاق هم از جلوی مغازه های رنگ وارنگ دوچرخه فروشی های قلمستان ردّ می شویم یاد گرفتی مثل آدم بزرگ ها به بابا دلداری بدی و بگی "باشه باباجون الانه دوچرخه نمی خوام ، هر وقت قسط خونمون تموم شد، اون دوچرخه قشنگه رو واسم می خری...!  باشه ...؟ " .

و نمی دونی اون وقت بابایی چقدر به وجود تو افتخار می کنه .

 

 

 

دلبندم ! اکنون 4  سال و 8 ماه و 5 روز و ١٩ساعت و ٤٨ دقیقه و 55 تانیه از عمرت می گذرد و تو هر روز شیرین و بامزه می شوی شیرین کاری هایت به اوج و شادی هایت سوار موج  .

 

 

 

شب یلدای امسالت هم فال بود هم تماشا . شب قبل از یلدا به اتفاق دائی فیروز اینا خونه خاله امیرعلی دعوت شهریار بودیم ،جمع صمیمی فامیل های مهربون مامان امیرعلی جمع بود و دمشون گرم حسابی تحویلمون گرفتندو بساط شب یلدا ،زحمات فراوان خاله امیرعلی ،حافظ خوانی و دلمه مامان و ... یادش بخیر خیلی خوش گذشت .

و امّا شب یلدا باز هم دائی و زندائی و  آقا امیرعلی با قدم های پر مهرشون غافلگیرمون کردند و گرد و غبار غم های پائیزی را از چهره هایمان زدودند و آن شب هم حسابی خوش گذروندی ... .

 

درد دل کردن و در گوشی حرف زدن را یاد گرفتی وقتی کارت جایی گیر می کنه خوب بلدی یواشکی حرف های مردانه را به بابایی و حرف های مادرانه را تو گوش  مامانی بگی و بعدش بخوای به هیشکی نگیم ... آخ که فدای گل پسرم بشم .

خیلی حساس و جستجوگر شدی هیچ رقمه نمی توان سرت کلاه گذاشت تا موقعیکه جواب منطقی برای پرسش هایت نگیری دست بردار نیستی .

تقریبا خواندن ساعت را یاد گرفتی و زمان پخش برنامه ها و سریال های تلویزیونی را قشنگ به خاطر می سپاری .

این روزا "مجموعه باغ سرهنگ" را با احتساب دو بار تکرار روزی سه بار می بینی و سریال آوای باران را مثل آدم بزرگا تعقیب می کنی .

 

 

 

دعا کردن به مجموعه کار های شیرینت اضافه شده هرگز یادمان نمی رود موقع پرداخت قسط شهریور امسال دستمان تنگ بود من و مامان حوالی غروب داشتیم خودمانی درد دل می کردیم جلوی آشپزخانه بطور خودجوش یهو دست بالا بردی و گفتی :

"آللاه باباما پولو ور" و فردای همانروز از جاییکه اصلاً فکرش را هم نمی کردیم مبلغ قسط مان تأمین شد  و  الامی آمین گفتنت در آخر دعاهایت قلب معصوم و پاکت را معصوم تر و پاک تر می کند .

 

 

 

دیماه امسال خانه خریدن دائی فیروز اینا بهانه ای شد تا تو و امیرعلی جون به کام دلتان برسین و بیشتر کنار هم باشین . الهی که هیچ کودکی بی همبازی مباد ... .

البته اینم بگم فاصله خانه جدید دائی فیروز اینا یه کم ازمون زیاد شد به قول تراختوری ها "عیبی یوخ" دوری و دوستی .

در عوض خونه جدیدشون بزرگتر و با حالتره و جون میده برا شیطونیات ( بادا بادا مبارک بادا ایشاللا مبارک بادا ).

 

 

 

آثار مثبت برنامه ها و تعالیم خانه کتابدار کودک و نوجوان منیریه در رفتارت نمایان است چیزهای زیادی از خاله مینا آموختی  کتاب خواندنت بسیار عالی شده است مامان هر هفته سه الی چهار جلد کتاب برایت امانت می گیرد و بزنم به تخخه ماشاأ... چقدر با حوصله و با دقت یادت می دهد البته و انصافا کتاب های موجود در آن مرکز پربار و آموزنده هستند یادگیری ات خوب شده است .

با این که هنوز بسیار شادابی ، شیطونی سرآمد صفات و رفتارت است در کنار آشنایی با سفالگری ، حفظ چندین شعر قشنگ، کتاب خوانی ، شعر ساختن از خودت ، شمارش و تشخیص اعداد ، تشخیص ساعت ، روزهای هفته ، برقراری ارتباط و دوستی با همسالان ، رعایت نظم  ، احترام متقابل ، رعایت حقوق دیگران ("نمی دونم چرا وقتی امیرعلی رو با مامان یا باباش می بینی این رعایته یادت میره البته گوش شیطون کر مامانی میگه وقتی دوتایی باهم هستین مثل دو بچه آهوی ناز و دوست داشتنی آروم هستین") و امانت داری ارمغان خانه کتابدار است .

باز هم کلی ممنون زندایی ات باش که آن جا را کشف و سفارش کرد .

یکی از مزایای خانه کتابدار یاد گرفتن مفهوم امانت برای کودکان است مامان می گوید اون اوایل ، کتاب های امانتی را مال خودت می دونستی و یک کتاب به نام "دوست پیدا کردن بچه خرگوش " را برداشتی و گفتی مال خودمه تا اینکه کم کم یاد گرفتی که نه بابا امانته و باید برش گردونیم ... .

 

 

عاشق تماشای بارانی . وقتی بارون میاد با دست های کوچیکت بابایی رو می کشونی سمت بالکن خونمون دوست داری قطرات باران روی گونه هات بریزه و بلیزه و آن وقت صورت مثل ماهت آسمانی تر می شود ، تو خود رحمتی و بارش رحمت الهی روح بارانی ات را سیراب می کند .

 

 

اولین برف زمستانی امسال پانزده بهمن جامه امل به آرزوهایت و آرزوهایمان پوشاند آن شب موقع خواب التماسم کردی و گفتی باباجون خواهش می کنم ساعت زنگ گوشیتو بذار برا نماز شب بیدارم کن(به نماز صبح نماز شب می گویی) و تأکید کردی اگر بیدارت نکنم از دستم ناراحت می شوی .

با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم مثل هر صبح از پنجره بیرون را نگاه کردم  صبح دل انگیزی بود و برف می بارید همه جا سفید و روشن بود .

از خوشحالی سر از پا نمی شناختم جلدی بیدارتون کردم و تا شنیدی برف میاد ذوق زده به تماشای برف زمستانی نشستی و بابا نمازش را خواند و راه افتاد و  الان که این پستت را می نویسم همچنان برف می بارد و من پشت میز محل کارم کنار پنجره خیابان نوزدهم میدان آرژانتین نشسته ام و برف را تماشا می کنم و نمی دونی چه ذوقی دارم البته خوب می دونی که بابایی بچه آذربایجانه و برف های سنگین را سال ها تجربه کرده است آره گل پسرم برف هم برف های قدیم ... .

پسندها (6)

نظرات (11)

مامان ایلیا
15 بهمن 92 23:05
به ما رمز نمیدید؟
مامان و بابای ایلیا
19 بهمن 92 18:29
سلام به مامان وبابای مهربون حسین جون ممنون بابات رمز و مهربونیتون پست جالبی بود هزااااار ماشالله به حسین جون که این همه بزرگتر شده عاقل قربون خودشو دعا کردناش برم
مامان امیرعلی
20 بهمن 92 1:18
http://www.hlpr.ir/node/84 سلام این آدرس رو ببینید جالبه
مامان امیرعلی
20 بهمن 92 20:36
ما که رمز نداریم؟؟؟؟
بابای امیرعلی
22 بهمن 92 16:49
ماشاءاله حسین جون این روزا پسر خیلی خوبی شده و نقاشی های خوشکل می کشه و کتاب می خونه و قصه و شعر می گوید و چند روز هم با امیر حسابی بازی کردن. انشااله مشکلات هم بزودی حل می شود
مامان و بابای ایلیا
13 اسفند 92 22:53
ایناز
17 اسفند 92 13:05
سلام روز ولادت حضرت زینب مبارک لطفا منو لینک کنید
مامان و بابای حلما و حسین
پاسخ
سلام بر شما هم مبارک باد آدرس اشتباه می باشد وارد نمیشه
مامان حسین جون
27 اسفند 92 13:03
ﺗﻮ ﻣﺴﯿﺮ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻬﺎﺭ ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﺸﮑﯿﺪﻩ ﺩﻟﺘﻮ ﺗﻮ ﺁﺗﯿﺶ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺴﻮﺯﻭﻥ ﺗﺎ ﮔﺮﻡ ﺷﻪ ﺩﻝ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﺖ! 4ﺷﻨﺒﻪ ﺳﻮﺭﯼ ﻣﺒﺎﺭﮎ!
مامان و بابای حلما و حسین
پاسخ
سلام دوست عزیز چهارشنبه سوری تون مبارک
مامان حسین جون
2 فروردین 93 12:32
سلام به دوست عزیزم فرا رسیدن سال نو را به شما و خانواده محترمتون تبریک عرض میکنم و براتون بهترین آرزوها رو در این سال جدید آرزومندم انشالله که سال خوب و خوشی رو در کنار حسین جون و همسر محترمتون سپری کنین
مامان و بابای حلما و حسین
پاسخ
سلام عید شما هم هزاران هزار بار مبارک
مامانی درسا
10 فروردین 93 2:41
عیدتون مبارک و بهارتون گل باران ..... حسین عزیزم خاله رو بابت اشتباهش میبخشی ...... پست عیدانه مون از نور مهتابی ماهت منور شد عزیزم .... بازم ببخش ..... تعداد زیاد بود اشتباه کردم ...
مامان و بابای حلما و حسین
پاسخ
مرثـــــــــــــی خاله جون خیلی زحمت کشیدین دستتون درد نکنه عید شما هم مبارک
مامان و بابای حلما و حسینمامان و بابای حلما و حسین
20 خرداد 98 16:14
😍 😍 😍