حسین ماه تمام منحسین ماه تمام من، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه سن داره
حـــلمــاجـــونحـــلمــاجـــون، تا این لحظه: 5 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

حـــــلما و حســــین

سرنوشت مهدی : قسمت ششم

1399/6/18 2:25
559 بازدید
اشتراک گذاری

این قسمت : آتش در نیستان

وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ (227 - شعرا)

ترجمه : و آنان كه ظلم و ستم كردند به زودی خواهند دانست كه به چه كیفرگاهی باز می گردند.

برزخ که می گویند همینجاست . مرگ یا زندگی ... یکی را باید انتخاب کنم . بمانم یا بروم . مهدی تنهاست . راه بلد نیست . تازه جوان است . تمام درها برویم بسته است . نماز صبح را خواندم . باید دندان روی جگر بگذارم و تسلیم قضا و قدر بشوم . به اغما رفتم .  200متر بیشتر با پدر و مادرم فاصله ندارم . حالا حالاها در خانه پدرخانم بمانم بهتر است . یاد آبجی معصومه می افتم و آبجی مریم . کار سخت می شود . وسط های روز آبجی معصومه زنگ می زند . بغض گلویش را گرفته است .  همه چیز را می داند . من هم همه چیز را می گویم . فغان می کنیم . به خانواده اش گفته است مهدی در ترکیه کرونا گرفته است و حالش وخیم است . آبجی می گوید : پنجشنبه ظهر از کنسولگری تبریز به خانه شان زنگ زده و خبر درگذشت مهدی را به وی داده اند و با توجه به تعطیلی جمعه در ایران و شنبه و یکشنبه در ترکیه ، روز دوشنبه جهت پیگیری و درخواست انتقال جنازه به کنسولگری تبریز مراجعه کنیم .

آقافیروز با دنیایی از غم و اندوه به تهران برمی گردد و من ، سر در گریبان به آینده تاریک می نگرم .

تلفن پشت تلفن ... حسن اصرار دارد او را ببینم و حرف هایی برایم بزند . برای غروب قرار گذاشتیم . اوایل شب به دنبالم آمد و باهم به بیرون شهر رفتیم . برای کشته شدن مهدی متاسف بود و حرف هایی زد که تا بحال نشنیده بودم .

حسن گفت : برای مهدی در ترکیه یک میلیارد پول فرستاده است و مهدی یک هتل را در استانبول بمدت 10سال اجاره کرده است و کسی که به عنوان نماینده املاک با مهدی قرارداد بسته است یکی از 18 کارمند املاک بوده و با همدستی راننده صاحب هتل که خود را به عنوان وکیل صاحب هتل معرفی نموده است پس از عقد قرارداد جعلی و گرفتن تمام پول های مهدی ، او را به قتل رسانده اند .

آتش از نهادم بلند می شود . چرا این چیزها را الان می شنوم ؟؟؟...!!!  حسن می گوید : دروغکی به همه گفته بودیم مهدی در ترکیه کار پیدا کرده است و می خواستیم پس از اجاره هتل ، همه را سورپرایز کنیم و آشناها را برای کار در هتل به ترکیه ببریم و کسی از پول فرستادن من به مهدی چیزی نمی داند .  حسن می گوید : بدلیل تحریم ، افتتاح حساب ارزی و انتقال پول از طریق بانک میسر نبود و مبلغ 72هزار و 500دلار (معادل یک میلیارد آن موقع) از طریق صرافی برای مهدی ارز فرستاده و وی همه را تحویل گرفته و رسیدهایش موجود است ...

مرحوم داداشم در این مورد به من و هیچ یک از اعضای خانواده حرفی نزده بود و حتی شب آخری که باهم حرف زدیم گفت : به تازگی مشغول بکار شده است .

پر از سؤال هستم . نه بغض می گذارد حرفی بزنم و نه فکرم کار می کند . به خانه برمی گردیم . آنچه که بین من و حسن گذشت را تعریف می کنم و درست مثل خودم همه مات و مبهوت و پر از سؤال می شوند که چـــــرا حسن بدون اطلاع خانواده مرحوم ، برایش این همه پول در مملکت غریب فرستاده است .؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

آن شب هم به مادرم زنگ زدم و در آرامش دروغین ، همه چیز را گل و بلبل تعریف کردم . مادر مظلومه ی بی خبرم ، برایم دلداری داد و گفت انشاألله بزودی مهدی تلفن می زند و همه از نگرانی در می آییم .

شب دوم هم نخوابیدم و تا سحر بیدار بودم . نماز صبح یکشنبه را نشسته خواندم و دیگر هیچ نخوابیدم . آن درد شدید به معده رسیده و می خواهد مرا بکشد . از پدرخانمم اصرار و از من انکار که به دکتر برویم و نرفتیم . تحمل درد برایم سخت بود . قرآنی طلب کردم و با یک پارچه بروی محل درد  بستم تا درد کمتری احساس کنم .

هر وعده بیشتر از سه چهار قاشق نمی توانم غذا بخورم . سوزش ادرار هم نفسم را بریده است و هر 5 الی 10 دقیقه باید به سرویس بروم . آن روز آبجی معصومه به دیدنم آمد . به دامن هم افتادیم و از شدت غم و اندوه هلاک شدیم . از درد بدنم خبر نداشت . پس از تعریف ماجرا خیلی اصرا کرد به دکتر بروم  قبول نکردم . می ترسیدم کسی از آمدن من به لیلان خبردار شود و خبر به گوش پدر و مادرم برسد و بیخ پیدا بکند  . هنوز نمی دانم دلیل دردم چیست و همه چیز را به قضا و قدر سپرده ام .

با آبجی معصومه قرار گذاشتیم فردا دوشنبه اول صبح باتفاق حسن به تبریز رفته و ابتدا به خانه داداش بیژن برویم و پس از مقدمه چینی و سپس نقل ماجرا ، باهم به کنسولگری برویم . آبجی مریم هم در تبریز زندگی می کند و با خیال اینکه تحمل داغ را ندارد قرار است همانند پدر و مادرم دقیقه نود برایش اطلاع بدهیم . غافل از اینکه همان شب آبجی مریم از اینستاگرام موضوع را فهمیده و نصف شب برایم زنگ زد و جیغ و داد و شیون براه شد .

صبح دوشنبه ، ابتدا به خانه داداش بیژن در تبریز رفتیم و مریض بودن من را بهانه کردیم . داماد بزرگ مان که آدم دنیادیده ای است باب صحبت را باز کرد و گفت مهدی در ترکیه کرونا گرفته است و آبجی معصومه ادامه داد حالش وخیم شده و به نزد داداش خیراله رفته است . آتش به نیستان افتاد و واقعه از شرح خارج است .

به کنسولگری رفتیم . آبجی مریم هم آمده بود . آقای مدنی رئیس کنسولگری اظهار تاسف کرد و گزارش پزشک قانونی ، ارسالی از  سفارت ترکیه را به ما نشان داد و با سفارت ایران در استانبول تماس گرفتند و ضمن ارسال درخواست مان جهت انتقال جنازه و گفتگو با سفارت ، به ما گفتند بدلیل شیوع کرونا و لغو تمامی پروازهای فیمابین ، زمان انتقال جنازه شاید بین یک هفته الی یک ماه طول بکشد . با آقای رحمان محمدزاده که از دوستان دوران بچگی ام می باشد و در استانبول زندگی می کند تماس گرفتیم و ایشان پس از ناراحتی و همدردی گفتند در این راه از هیچ کمکی مضایقه نمی کنند . رحمان آدم شریف و بزرگواری است که خداوند ایشان را در مسیر سرنوشت مهدی قرار داد . بعدا از آقا رحمان زیاد خواهید شنید .

باتفاق تصمیم گرفتیم پیش دکتر بروم . از بیمارستان محلاتی تبریز از دکتر داخلی نوبت رزرو کردیم . دکتر عشایری که خدا سلامتش کند پس از ویزیت به دکتر قلب ارجاع زدند ، پس از اکو و انجام آزمایش و سونوگرافی مشخص شد یک سنگ به اندازه 11 میلی متر در کیسه صفرایم بوده و پس از شنیدن خبر ناگهانی و فشار عصبی حرکت کرده و گردنه کیسه صفرایم را مسدود نموده و بدلیل عدم ترشح صفرا ، معده درد نفسم را بریده است . دکتر عشایری گفتند سریعا بستری و جراحی بشوم . در آن شرایط  با پذیرفتن مسئولیت قبول نکردم و گفتم بعد از آمدن مهدی عمل می کنم . به لیلان برگشتیم و به خانه پدرخانم رفتم و در انتظار بازی سرنوشت ...

گزارش پزشکی قانونی

ترجمه گزارش پزشکی قانونی

پسندها (8)

نظرات (3)

✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
18 شهریور 99 4:56
خدا صبرتون بده انشالله
مامان و بابای حلما و حسین
پاسخ
سپاس 
خداوند شما و خانواده محترم را در پناه خویش حفظ کنه ان شاءلله .
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
18 شهریور 99 11:46
ان شاءالله غم آخرتون باشه🌷🌷
مامان و بابای حلما و حسین
پاسخ
سپاس 
ان شاءلله شاد و سلامت و موفق و خوشبخت باشید .
مامانیمامانی
4 مهر 99 7:05
😔😔😔
مامان و بابای حلما و حسین
پاسخ
سپاسگزارم .