خوش آمدی
حسین عزیز ! اولین روز و شب زندگی ات در کنار مامان جون بر روی تخت بیمارستان گذشت یک شبانه روز گذشت . وصال هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد بالأخره به بابایی اجازه ملاقات دادند . چه بگویم ... آندم که تو را دیدم... چشم هایم با دیدن جمالت روشن شد نور وجودت سراسر تنم را پوشاند ماه تمام من در آغــــــــوش بابا آرام گرفت . گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی نزدیکی های ظهر دوشنبه برگ ترخیص نوزاد را از بخش گرفتم ... . "الهی و ربی من لی غیرک" ...