حسین ماه تمام منحسین ماه تمام من، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره
حـــلمــاجـــونحـــلمــاجـــون، تا این لحظه: 5 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

حـــــلما و حســــین

مسافرت شمال 94

1394/8/5 14:17
2,725 بازدید
اشتراک گذاری

سلام فرزند عزیزم ! حسین "ماه تمام من"

نمیدانم چه بنویسم ...

چرا که میخواهم بهترین کلامها را نثارت کنم .

اما واضح میگویم احساس واقعی مامان و بابا در کلام نمی گنجد .

پس ساده می گویم :

:...! ...دوستت داریم حسین جان...!...:

فروردین 94 گذشت... اردیبهشت و خردادش هم گذشت ...

شش سالت تمام شد .

شش بهار ، شش تابستان ، شش پاییز و شش زمستانه شدی .

هم اینک بهترین و شیرینترین روزهای زندگیت کلید می خورد.

تولد مامان ، تولد بابا ، تولد خودت هم گذشت .

روز دوشنبه بیست و هشتم اردیبهشت 94 ،

همزمان با آخرین روز کلاسهای آمادگی  ،

از طرف مدرسه جشن پایان دوره برایتان گرفتند .

 

یادش بخیر  تولد شش سالگیت را در پارک رازی جشن گرفتیم ...

روز نیمه شعبان ... آن شب ، شب تولد امام زمان (عج) بود ...

شادی بود و شادی...

باز هم دایی فیروز اینا بودند ... با حضور سبز همیشگی شان ...

آناجون میهمان ویژه بود حضوری به رنگ آرامش ...

آن شبمان شکل شب های خدا بود ... 

ساده و صمیمی و خودمانی ... هوا ناآرام بود ...

باد زوزه می کشید و نم نمکی باران داشت ...

در پاتوق همیشگی مان کنار زمین بازی کودکان پارک رازی ... از تنگ غروب چشم براهتان نشسته بودم ...

آخه بابایی پیش تر رفته بود به هوای رزرو آلاچیق ...

چه جایی هم گرفته بود چون آلاچیق ها پر بودند ...

و منتظر بود ... شب با کوله باری از خاطره و صفا از راه رسید ...

تولد تولد تولدت مبارک راه افتاد ... یک تولد رویایی در عین سادگی ...

حس و حالمان قشنگ  بود ،  خیلی قشنگ ...

با تشکر از میهمانان عزیز که قدم رنجه فرمودند ...

 

 

عروسی عموجون هم بخشی از خاطرات این پست است...

روز چهارشنبه بیستم خرداد ...

جشن حنابندان خانواده عروس در زادگاه زن عمو ...

بیست و یکم ، مراسم دم دوم در لیلان ...

و بالاخره بخش پایانی مراسم عروسی روز جمعه بیست و دوم خرداد شکوه خاصی داشت ...

خدا حفظش کنه پسر عمه ات مسعود را می گویم ...

انصافا سنگ تموم گذاشت ...

در عین جوانی و خامی ماشا ألله پخته تر از هر پخته ای نشان داد ...

خیلی زحمت کشید ...

مخصوصا جلو کاروان عروس حرکتهایش دیدن داشت ... 

و به سلامتی و بعد از انتظاری طولانی عموجون و زن عمو مهناز زندگی مشترکشان را شروع کردند ...

 

بعد از ظهر شنبه بیست و سوم خرداد ، ثانیه های آخر بود ...

اثاث بدست داشتیم خداحافظی می کردیم . یهو دادت بلند شد .

خدای مهربان  در حقمان خیلی رحم کرد .

 هنگام بازی با بچه های فامیل از تراس حیاط خانه پدری مان پایین افتادی .

متاسفانه روی کف پای چپت ترک برداشت .

در بیمارستان معیری تهران گچ گیری کردیم ...

24 روز پایت در گچ بود . بلا بدور باد ...

 

 

 اواسط ماه رمضان امسال ، بابا بزرگ مائده و مانی در بیمارستان ارومیه ، دیده از جهان فرو بست و عمو صادق داغدار پدر گردید و در کوران زندگی تنها ماند چرا که هنوز داغ از دست رفتن مادر سرد نشده بود ،  روح بلندشان شاد ، یادشان گرامی باد ...

 

های gif طنز 18های gif طنز 18های gif طنز 18

 

روزها و ماهها مثل ابر و باد گذشتند ...

دویدیم و دویدیم ... از رو مرداد پریدیم ...

در شهر شهریوران به تو شمال رسیدیم ...

با یاد خاطراتِ شیرینِ شیرگاهی

با کوله باری از شوق ٬ راهی چمخاله شدیم .

ساعت هفت صبح پنجشنبه پنجم شهریور در معیت خانواده محترم دایی فیروز اینا به راه افتادیم .

کوله بار آرزوهایمان پر بود از تمام نشدن .

می رفتیم که دلِ موجهای سنگینِ خستگی های چندین ماهه مان را به چمخاله بسپاریم و سپردیم ... و آنهم چه سپردنی .

و چه توشمالی از آب درآمد یه توشمال توپ توپ توپ ... که نمونه اش را فقط در رویاها می شود یافت .

از منجیل و رودبار گذشتیم .

آهنگ شاد و ترکی باجناق آی باجناق در طول مسیر تنور خاطراتمان را گرم می کرد.

دل تو دل حسین ماه تمام من و امیرعلی جونم نبود .

شاد بودید و هنوز خاطرات شیرگاه را مضمضه می کردید .

زحمت مدیریت برنامه سفرمان همچنان با زندایی بود .

در شیطان کوه لاهیجان برای صرف ناهار اطراق کردیم ... دست مامانی مریزاد . ناهارش واقعا خوردن داشت .

انگارسوتی های بابایی پایانی نداشت ... و اگر نبود حواس جمعی زندایی ، گرفتگی حال بابایی هم دیدن داشت .

با امیرعلی در شیطان کوه حسابی بازی کردین و با توپ بازی هایتان کلی پاپیچ رهگذران شدین .

خیلی برایتان خوش میگذشت ... دل کندنتان نمیامد .

اگر به اختیار خودتان بود دوست داشتین تا ساعت نمنچه بازی و بدو بدو کنین .

بعد از صرف ناهار و گشت وگذار کوچولو و بازی مازی کوچولوها و کلی عکس گرفتن از لاهیجان گذشتیم .

به مرداب گل نیلوفر لنگرود رسیدیم . مرداب نگو... بگو بهشت .. بهشت مردابی .

دست قدرت خداوند چه ها که خلق نمی کند ... عکس ها بهتر از من حرف می زنند ... با یه جل الخالق از کنارش گذر میکنیم .

جل الخالق ...

تمام ساعات شبانه روز، لباس حریر خنکای نسیم اوایل صبح را به تن کرده بودند . هوای تو شمال لطیف و خنک بود ... بهتر از این نمیشد .

انگار هوا را سفارش داده بودیم ...

صدای حسنک کجایی جواهرده بلند شده بود ...

دل به دریا زدیم ... از لاهیجان و لنگرود و رودسر و رامسر فقط عبور کردیم .

حسرت آبگرم رامسر بدلمان ماند . وقت تنگ بود و مجال درنگ نبود ...

جواهرده تو را به خود می خواند با راههای باریک و جنگلهای تاریکش ...

تنگ غروب بود . هوا مه آلود و جاده دلهره آور ...

مسیر رفت خلوت بود ولی برگشت خیلی شلوغ بود . هیجان و استرس سوغاتی ملس راههای پرپیچ و خمش بود ... 

نگران می رفتیم و نگرانی های زندایی تمامی نداشت ... آخه چند ساعت دیگر پشت سرمان همین راه را می بایست جلیل آقا اینا طی می کردند تا به هم می رسیدیم ... .

عطای زیبایی های مسیر را به لقایش بخشیده و شتابان و پرسان دنبال خود جواهرده می گشتیم ... غافل از اینکه جواهرده به خودی خود جواهرده نیست و معروفیتش بیشتر به سبب جنگلهای انبوه و سرسبز و سربالایی های پرفراز و نشیبش می باشد ...

صد حیف که شب بود ... گذشتیم ولی تمام نمی شد سربالایی هایش . همه جا فقط جنگل بود ...

به هر ترتیب بود رسیدیم ، سوئیتکی در بالای ده اجاره کردیم و چشم براه جلیل آقا اینا ماندیم ... آنتن دهی موبایل تعریف نداشت .

"ماه تمام من" و امیرعلی جون هنگ کرده بودند . هیچ قدرتی نمی توانست بابایی ، اینقدر ساکت تان کند ...

سردتان شده بود باباجون . یا بهتر بگویم سردمان شده بود مثل بید میلرزیدیم ... با وجود سفارش های زندایی ، متاسفانه لباس گرم هم همراه نداشتیم و اگر نبود بلیز گرم دایی فیروز عزیز ؛ آنشب کار بابایی تمام بود ....

دست خودشان نیست خوبیهایشان تمامی ندارد . ردای انسانیت را بر قامت قلبشان پیچیده اند . خانواده ای مهرپرور که شرح میم مهربانی شان در صد دفتر نمی گنجد ...

ساعت نزدیک 10 شب بود .. انتظار انتظار انتظار ... خواهر است دیگر مگرعزیزتر از خواهر هم داریم ... همراه یکی از همراهان بصدا درآمد صدایشان از پاسگاه میامد ... از بالا بلندیهای جواهرده ...

باباجون ! پاسگاه به اصطلاح آخرین نقطه آبادیست ... دلمان لختی آرام گرفت . به همراه یکی از اهالی جواهرده به استقبالشان رفتیم ... شتافتیم ها... آقا جلیل باجناق گرامی دایی فیروز و خانواده محترمشان فوق العاده خونگرم و خوش معاشرت هستند .

آنشب جلیل آقا باب سخن از خاطرات خدمت سربازی باز کرد گفتیم و شنیدیم و خندیدیم ... شب به نیمه نزدیک میشد .

نم نم باران ، بوی جوی مولیان را در آسمان جواهرده می پراکند ... از هوایش نپرس که یارای توصیفش ندارم . حیف است که اتفاقات زندگی فقط یک بار پخش می شود ...

و بابایی از چراغ نفتی التماس گرما میکرد ... شام یادگاری جواهرده را با دنیا نمیشد عوض کرد ... شما کوچولوها سه تا شدین ندا کوچولوی عزیز به جمعتان پیوست ... حلقه شادیهایتان شکل می گرفت ...

ارتفاع جواهرده از سطح دریا یه ذره خیلی زیاده ... تصورش را هم نمی توانی بکنی ... به گفته اهالی ده اوایل اردیبهشت که گلها شکوفه می دهد ده شبیه بهشت می شود . در زمستان و فصول سرد سال که راهها بسته می شود و هیچ بنی بشری در ده نمی ماند جواهرده کاملا تخلیه می شود .

آن شب با آرزوی دیدن جاذبه های طبیعی جواهرده در مسیر برگشت به خواب رفتیم . صبحش را که دیگر نگو ... آدمی را یاد شعرهای نسیم سحری می اندازد ...

صبحانه را نوش جان کردیم و باز هم از همه اصرار و از گل پسرم انکار ... آره عزیزم صبحانه نخوردن هایت کماکان روبراه بود ...

قبل از ظهر جمعه ششم شهریورماه جواهرده را با همه جذبه هایش تنها گذاشتیم و به قصد چمخاله به راه افتادیم در مسیر برگشت مناظر طبیعی مه آلودش خاطرات مهر 93 جاده اسالم را برایمان زنده کرد ...

بگذریم نزدیک ساعت 14 به چمخاله رسیدیم .. سوئیت نقلی و مرتب و تر و تمیز سایت شماره 2 مهمانسرای ساحلی خانه کارگر چمخاله به انتظارمان نشسته بود .

پس از اندکی استراحت ، نزدیکیهای غروب به مرداب گل نیلوفر لنگرود رفتیم . 

از روز دوم غیر از لب دریا و شنا و اسب سواری و بدمینتون و وسط بازی و صرف شام در رستوران اکسیژن چمخاله به افتخار و دعوت دایی فیروز اینا ، چیز زیادی در ذهنم نمانده است .

آن روز باتفاق امیرعلی حسابی آب بازی کردین و هیچ حسرتی در شنا و آب بازی برایتان باقی نماند ...

 

شب دوم ختم بخیر خوبی داشت

خدا را شکر می گویم از بابت بلال های خوشمزه و بدون سوتی که بر روی اجاق درست کردیم  .

طرح  جلیل  آقا بود ، حرف نداشت سوتی هم نداشت ...

در کل ، این تو شمال یه سوتی بیشتر برای بابا نداشت ، آبیاری دوربین را می گویم که فقط اسب سواری می توانست از خجالت درم بیاورد ...

 

روز سوم باتفاق همگی قبل از ظهر به مرداب بندرانزلی رفتیم ... ناهار یادگاری  ماکارونی دستپخت سه آشپز زبردست را در لب ساحل بندر انزلی صرف کردیم .

بعد از گشت و گذار کوتاه در داخل شهر انزلی به تالاب رفتیم .

تالاب انزلی با مساحت 20,000 هکتار بزرگترین و زیباترین تالاب تفریحی در تمام دنیاست . 

این تالاب جزو تالاب های طبیعی و آب شیرین کشور محسوب می شود .

همچنین این مرداب از جالب ترین و بزرگترین زیستگاههای طبیعی جانوران ایران می باشد و هر ساله پذیرای تعداد زیادی از پرندگانی است که از کشورهای همسایه شمالی به ایران می آیند .... 

 محال است کسی به انزلی برود و به تالاب انزلی نرود .

قایق سواری داخل تالاب آرزوی همه است . تماشای مناظر زیبای طبیعی ، آب و هوای لطیف و روحبخشش ، شور و حال  وصف ناشدنی دارد...

زحمت مدیریت برنامه سفرمان همچنان با زندایی بود .

و قابل تحسین و ستایش است برنامه ریزی دقیق ، منظم و مهمتر از همه  اجرای مو به موی برنامه های سفر با توجه به فرصت موجود ... 

البته اینبار تالاب انزلی حاصل اتاق فکر رفیعی ها بود ...

و چه اتاق فکر دقیق و حساب شده ای واقعا ...  دست مغزهای شان درد نکند مخ که نیست ماشاألله محشره...

سوار قایق شدیم و بیشتز از یک ساعت ، حوالی غروب داخل مرداب گشتیم و لذت بردیم و آنهم چه لذت بردنی ...!!!...

بانگ مغرب بصدا در آمد . در مسجد ساحلی مرداب به اتفاق نماز مغرب و عشاء گزاردیم .

پس از ادای فریضه نماز ،  تمام هم و غم همه مان یافتن سبزی بود و ترجیحا سبزی آش ...

فقط مانده بود مولوی زبان باز کند و بگوید :

«کز دیو و دد ملولم و سبزی آشم آرزوست» .

شب یواش یواش تمام می شد ولی هنوز دنبال سبزی می گشتیم .

به هر جا که عقلمان قد می داد سوزن انداختیم و از تمام سوپر میوه ها و بقالی چقالی های مسیر و حتی از چند تا غذاخوری التماس سبزی کردیم .

عاقبت ضرب المثل قدیمی جوینده یابنده بود را به کرسی نشاندیم بالاخره از یک فروشگاه زنجیره ای داخل شهر رشت سبزی تهیه کردیم .

پارک ملت رشت انتظارمان را می کشید . ساعت حول و حوش 11 شب بود . هوا توپ بود . بساط پختن آش برپا شد .

شلیل های کشفی دایی فیروز غوغا میکرد . آری همان هلو سبزای کوچیک را میگویم . شیرین و آبدار و خوشمزه ..و چقدر هم خوردیم ...

خدای امیرعلی از دلش خبر داشت .. خدا همه را دوست دارد و البته بچه ها را بیشتر از همه دوست دارد .طاقتش طاق شده بود  دل دل می کرد برای زمین بازی کودک و ردیف شد آن هم چه ردیف شدنی . مامانش از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید و البته همه خوشحال بودیم .

ماه تمام من بود وامیر علی و ندا و گور پدر خستگی و زمین بازی کودک پارک ملت رشت .

باران رحمت خداوند باریدن گرفت . بند دل بابایی با دسته های راکت بدمیتنتون باز شد . و دق دلش را بر سر توپ بیچاره خالی کرد .

و چقدر بدمینتون بازی کردیم .

دایی فیروز و زندایی همه را بدمینتون باز حرفه ای کردند و تا چند روز درد مچ دست و کمر و زانوها در کالبدم جا خوش کرد. خیلی خیلی خوش گذشت .

آش پرماجرا را خوردیم و نیمه های شب به سوی چمخاله حرکت کردیم .

دیر وقت به مهمانسرا رسیدیم ، تخمین هم می زدیم . ساعت حدود 2 نصف شب بود . طبق مقررات خانه کارگر بعد از ساعت یک بامداد ماشین را داخل سایت راه نمی دهند . از ما اصرار و از  نگهبان انکار ... نشد که نشد .

می گفت مقرراته و باید رعایت بشه ...

واینگونه شد که بابایی به دربان دم در گفت : مقرراتتو بخورم دسته جمعی زدیم زیر خنده .

در آن صحنه یه نفر میخواست آقا رضا رو بگیره . از خنده غش کرده بود .

آقا رضا معرفت و مرامش بیست ، ادب و اخلاقش صد و  شور و  حال مصاحبش حرف ندارد . 

شب آخر خوش خاطره تر بود . آن شب ، بابایی بعد از شستشوی ظرف و ظروف ناهار و شام ، بعد از همه دیر وقت خوابید .

ساعت نه و نیم صبح روز دوشنبه بعد از سه شبانه روز اقامت در مهمانسرای چمخاله بار و بندیل سفر را بستیم و پس از تحویل واحد ، با تصمیم قبلی از مسیر جاده چالوس به سوی تهران به راه افتادیم . جاده چالوس قابل تعریف نیست چیزی ازش نمی نویسم . زیرا فقط و فقط باید جاده چالوس را ببینی .

باران گِلِ یادگاری مسیر برگشت و ترافیک غیر قابل پیش بینی وسط هفته  ، دست به دست هم دادند تا چند ساعتی دیرتر  از تخمین قبلی به تهران برسیم .

و تمام شد خاطرات تو شمال 2 با تمام ظرافت و ویژگی های منحصر بفردش .

آن شب نزدیک ساعت یازده شب به تهران برگشتیم و همه چیز با خوبی و خوشی تمام شد ...

 

 

 

27.gif1.gif4.gif18.gif

 

ماه تمام من حسین جان !

امسال به سلامتی و به حول و قوه الهی به مبارکی روانه کلاس اول دبستان شدی .

با توجه به دوره ای شدن دبستان عمار یاسر ، و عدم تدریس کلاس های اول و دوم ابتدایی در آن مدرسه فرزند عزیزمان را ، ابتدا در مدرسه شهید آسایش (بالاتر از مهدیه تهران) ثبت نام کردیم .

 سپس بصورت کاملا اتفاقی و بدنبال پیگیری و راهنمایی  حاج آقا سید کمال موسوی ، موفق به تغییر محل تحصیل گل پسرمان به دبستان پسرانه قدس واقع در خیابان معیری شدیم .

پاییز دوان دوان از راه رسید ،  فضای شهر بوی مهر و مهربانی گرفت .

سال اول دبستان را شروع کردی .

سه شنبه روز سی و یکم شهریور ماه ۹۴ کلاس بندی تان بود و جشن اولین روز مدرسه ی کلاس اولی ها .

آن روز کلاستان مشخص شد کلاس 1:3 و شماره ردیفت 14  . اسم خانم معلم تان نیز سرکار خانم رشیدی فر .

صبح دو بار از زیر قرآن رد شدی یکبار در منزل و بار دوم در مدرسه .

بابا ، آب و نان را چه زیبا می نویسی و اسم و فامیل خودت را نیز ...

بقول خودت (البته از زبان خانم معلم تان) باسواد شدی . 

ماه تمام من چه گل پسری شده است این روزها .

تکالیف منزل را به کمک مامانی مو به مو ، دقیق و با علاقه شدید انجام می دهد .

مامان ، تمام روز دربست در اختیار گل پسرمان است . باباییِ همیشه ، خسته وقت کم میاورد .

و مامان جبران مآفات می کند .

ساعت هشت شب بعد از صرف شام و اندک بدو بدو و تحرکی ، طبق برنامه بخواب می رود .

سر ساعت شش و نیم صبح به راحتی آب خوردن و گاهی با قلقلک های مامانی مثل یه دسته گل از خواب بیدار می شود .

سه نفری بر سر سفره رحمت و عطوفت مهر مهربان گرد هم می نشینیم .

فقط دو تا چشم می خواهد به نظاره بنشیند صبحانه خوردن هایت را ...

«ماشاألله و لا قوّة الا بالله العلیّ العظیم» .

رأس ساعت هفت و پنج دقیقه صبح ، دست در دست بابایی به سوی مدرسه براه می افتیم .

سر ساعت مقرر قبل از هفت و نیم صبح دم در مدرسه همدیگر را به آغوش کشیده و وارد مدرسه می شوی .

تاکنون کلی ستاره گرفتی .

انضباط عالی ، نقاشی عالی و تمرین و تکلیف کلاس و منزلت هم همه عالی .

«هذا من فضل ربّی».

اردوی یکروزه سرزمین عجایب در ماه مهر نیز از خاطرات روزهای اول مدرسه می باشد .

خدا را بخاطر نعمت سلامتی و پویایی و نشاط و شادمانی روز افزونت هزاران مرتبه شکر می گوییم .

 «ألحمدلله ربّ العالمین».

 

 

 

محرم امسال نیز برای دومین سال پیاپی توفیق حاصل نشد جهت شرکت در مراسم سوگواری سید و سالار شهیدان حضرت أباعبدالله الحسین(ع) و یاران باوفای آن حضرت به ولایت مادری مان سفر کنیم .

 در مهدیه تهران زنگار  دل به آب دیده سفتیم .

شب عاشورا مؤمنی عاشورایی دیگر در مهدیه برپا کرد .

بابایی در تمام عمرش همتای آن مراسم را حتی در خواب ندیده بود و  نه تعریفش را شنیده بود ...

منبر شام غریبان حاج آقا معرفت «حفظهم الله» نیز دل هایمان را هوایی کرد .

امسال در کنار بدو بدو بازی هایتان با امیرعلی جون در طی اجرای مراسم ٬ با ادب و  خضوع تمام و با حرص و‌ ولع فراوان بعد از اتمام زیارت عاشورا ٬ کتب ادعیه مجلس را جمع می کردی ... 

آوازه سفره های احسان و نذری مردم تهران همچون سایر شهرها ٬ زبانزد عام و خاص است .

 

 

tulpenglitterlijn.giftulpenglitterlijn.gif

 

 

 

مهرماه امسال ٬ در مهربانی سنگ تمام گذاشت .

آقا جون و آبایی پس از مدت ها قدوم پر خیر و برکتشان را بر چشم هایمان نهادند .

سیزدهم الی بیستم مهر ٬ میهمان کلبه درویشی مان بودند .

بقچه هایشان پر بود  از محبت ٬ صفا ٬ مهر و مهربانی .

فرزند گلم ! قدر پدر و مادرت را بدان . احترامشان را حفظ کن .

  پدر و مادر  یه چیز دیگه اند  فرزندم .

هميشه مادر را به مداد تشبيه ميکردم
که با هر بار تراشيده شدن، کوچک و کوچک تر ميشود…
ولي پدر ...
... ... ... ...
يک خودکار شکيل و زيباست که در ظاهر ابهتش را هميشه حفظ ميکند
خم به ابرو نمياورد و خيلي سخت تر از اين حرفهاست
فقط هيچ کس نميبيند و نميداند که چقدر ديگر ميتواند بنويسد …

به سلامتي  همه پدر و مادرها

 

 

 

http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها

 

 

پسندها (7)

نظرات (2)

مامان امیر علی
3 مهر 95 14:22
سلام حسین جان...وای یکسال پیش همین موقع شما راهی کلاس اول شدین...چقدر زود میگذره ...امیدوارم همیشه موفق و سربلند باشی ...ببخشید واقعا الان به بابات حق میدم که دلگیر بشه من یکساله که فقط مطالب وبلاگ رو خوندم و از عکساش کیف کردم ولی حق نویسنده رو ادا نکردم الان به عمق فاجعه پی بردم ..ببخشید زندایی رو واقعا امسال سرم خیلی خیلی شلوغه.
مامان و بابای حلما و حسین
پاسخ
سلام زندایی جون ممنونم از توجه شما . حق با شماست . من دیگه بزرگ شدم . باسواد شدم . حرف گوش کن شدم . راست میگین زمان زود می گذره . کی باورش میشه یک سال دیگه همین موقع امیرعلی جون میخاد بره آمادگی . یادش بخیر ... من و امیرعلی چقدر با هم خاطره داریم . خدا را شکر ، سرنوشت روزهای خوبی برای ما دوتا نوشت . زندگی در این شهر غریب بدون امیرعلی برای من به این راحتی ممکن نبود . امیرعلی ضربان قلب من است ، اگر نباشد قلبم از کار می ایستد .
مامان امیر علی
3 مهر 95 14:34
مرسی واقعا زیبا نوشتین ...شمال سال 94 خیلی عالی بود یادش بخیر
مامان و بابای حلما و حسین
پاسخ
سلام آره واقعا یادش بخیر ... تمام خاطرات شمال به یادماندنی و رؤیایی اند . البته مسافرت شمال 94 به چمخاله در معیت آقاجلیل عزیز و خانواده محترم خیلی خوش گذشت . مخصوصا به جواهر ده آمدنشان جالب و پرماجرا بود و شوخی ها و تیکه انداختنهایشان به آقا فیروز جزو بهترین خاطرات این سفر بودو البته تالاب انزلی خوش خاطره بود . انشاالله همیشه به شادی و سفر