ناگفته های سـال اول حسین
حسین عزیزم از پست بعدی باهم به خاطرات سال دوم زندگی ات ورود می کنیم .
در پست های قبلی هم اشاره نمودم چون وبلاگت را دیر شروع کردم و نمیخواستم گذشته شیرینت را از دست بدهم ، همه سعی و تلاشم بر این بود که تاریخ ها و صحنه های خاص زندگی ات را به تصویر بکشم هر چی بود خوب یا بد همین بود .
شاید وبلاگت بدلایلی شیرینی و جذابیت سایر وبلاگ ها را نداشته باشد و با همه وبلاگ ها متفاوت باشد ولی چکنم که دلم راضی نشد صفای کودکی هایت فراموش شود .
ضمن اینکه ناگفته های سال اول زندگی ات را در این پست مینویسم از تموم میهمانان عزیز کلبه مجازی ات که بهمون سر زدند ، با نظرات لطفشون دل نازکت را بدست آوردند و راهنمایی و تشویقمون کردند بسیار تشکر می کنم و در یک جمله می گویم : در دنیای مجازی آدم هایی دیدم واقعی تر از هر واقعی .
ناگفته های سال اول زندگی ماه تمام من "حسین"
1 - عزیزم به جرأت می گویم که خیلی بابایی بودی و ضمن اینکه جونت به جون مامانی بسته بود وابستگی شدیدی هم به بابایی داشتی بطوریکه هر وقت بابایی خونه بود دوست داشتی تقریباً همه کارهاتو بابایی انجام بده ، البته غیر از شیر دادن .
2 - صبحانه خور نبودی ، در عوض ناهار و شام زیاد می خوردی و نحوه غذا خوردنت برا خودش عالمی داشت .
3 - شربت و قطره های مکمل و یا تجویزی را راحت و با اشتها می خوردی و انگار مثل یه آدم بزرگ با این قضیّه کنار می اومدی .
4 - روابط عمومیت فوق العاده قوی بود و براحتی با اطرافیان رابطه دوستانه برقرار می کردی یادش بخیر نزدیک یک سالگیت یه بار تو اتوبوس واحد یه آقایی باهات خوش و بش کرد و به خاطر برخورد زیبایت و طرز شلااااااااااااااااااااام گفتنت یه کارت اعتباری دو ماهه بهت جایزه داد .
5 - خونه دار بودن مامانی بزرگترین لطف الهی در حق تو بود و در سایه مهر مادر روزها تا نزدیک ساعت 11 ظهر در خواب ناز می آسودین ببخشین می آسودی .
6 - ناخن هایت را مامانی هنگام خواب می گرفت یه بار بابایی خواست خود شیرینی کنه دو ناخنت را از ته گرفت اوووووخخخخ خیلی دردت اومد آخه دو یا سه روزت بود فداتشم .
٧ - هر وقت چیزی را از دستت می گرفتیم سریع می زدی زیر گریه و بابایی دل نازکت چون طاقت تحمّل گریه ات رو نداشت مقاومت نمی کرد، زودی جاخالی می داد و بخاطر این کارش بشدّت مورد مذمّت مامانی و اطرافیان قرار می گرفت .
٨ - خندیدن هایت برا خودش معرکه ای بود وقتی می خندیدی انگار تمام دنیا با تو می خندید هر وقت می خواستیم ازت عکس بگیریم تا بهت می گفتیم بخند زودی گل از گلت می شکفت .
٩ - رفیق عزیزتر از جون بابایی ، آقا سیّد علی و همسر گرامی ایشان صباحی میهمان کلبه درویشی مان بودند آقا سیّد یا بهتر بگویم آن غوّاص دل 4 گنج نهان از اعماق وجودت کشف نمود :
اولی اینکه به هر یک از وسیله های خونه دستت نخورده سالم مونده ... .
دوم اینکه با وجود حسین دیگه نیازی به نپتون و جارو برقی نیست ( بس که آشغال های ریزه میزه را جمع می کردی ) ... .
سوم اینکه حکایت آن سلطان بود " آنکه خوابش بهتر از بیداری است همچنان در زندگانی خفته به"(بس که شیطونی میکردی) ... .
چهارم اینکه تند تند سلام کردن هایت ارتباط نزدیکی با آیه شریفه "و إذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما" دارد ( بدلیل اینکه هرکس سر بسرت میذاشت مرتّب بهش سلام می کردی ).
١٠ - بر خلاف بابایی و دقیقاً مثل مامانی سرمایی بودی و خیلی بدت میومد موقع خواب بدنت را بپوشانیم .
1١ - با وسیله های برقی و سیم های رابط و مخصوصاً شارژر موبایل خیلی دوست بودی تا جاییکه ظرف مدّت دو سه ماه فاتحه 3 عدد شارژر گوشی نوکیای بابایی را خوندی بماند چه بلاهایی که سر خود گوشی نیاوردی البتّه عیب نداره گوشی بابایی محکمتر از اینا بود و هر چی به اینور و اونور می کوبیدی محکمتر می شد .
١٢ - یاد گرفته بودی وقتی کسی ازت می پرسید بابایی کجا کار میکنه سریع میگفتی یااااااخن (منظورت راه آهن بود).
١٣ - هر وقت به آذربایجان سفر می کردیم بعد از برگشتنمون به تهران چند روزی همچی بی حال و بی تاب می افتادی ببخشین می افتادین البتّه از سوار شدن به قطار خیلی خوشت میومد .
١٤ - غلطیدن هایت ، جلو کشیدنت ، چهار دست و پا راه رفتنت ، رؤرؤک سواری هایت ، دندون درآوردنت ، جیغ کشیدن هایت ، زبون وا کردنت همه و همه در عین خود اوّلین و بی نظیر بودند ( به صحّه و روایت مامانی) .
چهار دندون جلوئیت تقریباً راحت در اومد ، چهار دندون بعدی خیلی اذیتت کردند تا جاییکه اونقدر گازمون می گرفتی که بدنمون کبود شده بود امّا بماند صورت کبود دای دای فیروز که تابلو بود و آن قدر بی تابی می کردی و جیغ می کشیدی که صدای همسایه ها در میومد (البتّه تقصیر تو نبود آپارتمان نشینی و هزار درد بی درمون) .
١٥ - از میان همه آدم های دنیا بعد از مامان و بابا ، بیشترین فرصت محبّت به تو را دای دای فیروز گل و زندایی مهربونت داشتند که به حقیقت چه زیبا و عاشقانه دوستت داشتند درست مثل فرزند دلبند خودشون .
١٦ - از میان اسباب بازی هایت آدم آهنی کادوئی زندایی را بیشتر از همه دوس داشتی تا جایی که بس که باهاش بازی میکردی تیکه بزرگش سر شکسته اش شده بود .
١٧ - از میان حیوانات ناز الهی علاقه خاصی به گربه داشتی و هر وقت تو کوچه و خیابون گربه می دیدی صد دله محو تماشایش می شدی .
١٨- از میان خوردنی ها ارادت خاصی به شیر کاکائو ، شیرموز ، آبمیوه و بستنی داشتی . میوه مورد علاقه ات خیار بود از شش ماهگی میونه خوبی با خیار داشتی .
١٩ - وقتی سه تامون باهم به بازار یا دی دی می رفتیم از موقع حرکت از دم خونه تا لحظه برگشتنمون همش تو آغوش بابایی بودی قربونت برم جیگرم تو مگه چقدر بابایی رو دوست داشتی البتّه مامانی جون جونیت هی اصرار می کرد بغلت کنه ولی بابایی خودخواهت نمیدادت به مامانی (مامانیش شرمــــــــــــــــــنده ) .
20 - تمام لحظه هایت شاد بودی ، آسمونی ترین نیگارو داشتی وقتی چشم در چشم هم می شدیم تمام همّ و غمّ دنیا رو فراموش میکردیم.
21 _ یه شب از روی مبل افتادی پایین ، از دهنت خون اومد نیمه های شب بود خونریزی بند نشد اون شب سه تا بیمارستان بردیمت فهمیده و سینا ، بدلیل تشخیص ضربه سر جوابمون کردند و حتی معاینت هم نکردن بابایی و مامانی دل نگرون ، خون جیگر شده بودند بالأخره خانم دکتر مهربون بیمارستان نجمیه ساعت 2 نصف شب خیالمون را راحت کرد دهنت را معاینه کرد و گفت یه خراش جزئی لثه داره و دست های شفابخشش خونریزی ات را بند نمود خدا هرچی می خواد بهش بدهد البتّه چند ساعتی از دل مامان و بابا بریانی درست می کردی .
22 - مامانی سنگ صبورت بود یا بهتر بگویم مهربانترین مامانی روی زمین ، مال تو بود تموم ذکر و فکرش فقط و فقط تو بودی و در مقابل ، تو یه وروجک شیطون امّا دوست داشتنی بودی .
23 – بزرگ ترین عشق زندگی ات مهر خوردن بود به تقریب مزه تمام مهرهای نماز خونمون را چشیده بودی و هر وقت برامون مهمون میومد دریغ از یک مهر سالم .
موقع نماز خوندن بابا ، حتماً یا باید کنارش بودی یا در حال سجده سوار بر پشتش یا مهر نمازش رو بر میداشتی البتّه مامانی زرنگ بود و مهر را توی دستش نگه می داشت .
به پخش دعا و قرآن و آهنگ های مذهبی از تلویزیون خیلی علاقه داشتی و موقع پخش دعای فرج امام زمان (عج) با دل و جان گوش می دادی .
24 – عادت داشتیم زود زود واست اسپند دود کنیم اینم باز از اون فکر و بکرهای مخصوص بابایی بود که هر روز وقتی از سرکار میرسید فوراً دست به کار می شد (البتّه بعداً شنیدیم اسپند واسه بچّه زیاد خوب نیست و ادامه ندادیم) .
٢٥ - و جشن تولّد یکسالگیت آغاز سال دوم زندگی ات بود اینم عکساش .
با تشکر از مامانی که در یادآوری خاطرات کمک زیادی کردند .