یک سبد پر خاطــره
مرداد و شعبان در ایستگاه بیست و دوم به هم رسیده بودند هفتاد و دو روز از روشن شدن چراغ خونمون می گذشت . صفای کودکیت کلبه دل و جانمان را اشغال کرده بود به لطف شمع وجودت در و دیوار خونه سراسر نور بود .
زنگ تلفن نواخت دایی افشار پشت خط بود قرارمون شد جلو ایستگاه راه آهن . چهار شنبه بود مرخصی داشتم با دل و جان رفتم پیشوازشون . دایی و زندایی از گرد راه رسیدند مائده کوچولو هم بود با یک سفره صفا و محبّت اومدند و یه سبد خاطره از خود به جای گذاشتند .
داستان آمد و رفتشان حکایتی زیباست از معرفت و مهربونی دایی افشار و خونوادش هر چی بگم کم گذاشتم ای خدا چه روزهای قشنگی بود ... حسین عزیزم ! بد جوری تو دلشون جا کرده بودی شب اول رفتیم پارک ارم ، حسابی خوش گذشت .
شب دوم شب جمعه بود میهمان آستان شاه عبدالعظیم حسنی بودیم . عکس هایت می خواهند حرف بزنند.
در یک هفته سه زیارت نصیبت شد (بانوی کریمه ، جمکران و شاه عبدالعظیم) خدایا شکر.
شب سوم پکر بودیم همه میگن اومدن میهمان خوب است رفتنش ناخوب ، رفتند و قول دادند بازهم می آیند فانوس چشممان هنوز براهشان آویزان است و اینکه باز تلفن بابا بصدا در بیاد .
یادش بخیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر ...
از حضورتــــــــــــــــــــــــــــــــــــون