حسین ماه تمام منحسین ماه تمام من، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
حـــلمــاجـــونحـــلمــاجـــون، تا این لحظه: 5 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

حـــــلما و حســــین

روز تولّـــد

1392/4/8 18:27
773 بازدید
اشتراک گذاری

هوای شهر از حالی به حالی می شد روزها طوفانی ، گرد و غبار و شبها رعد و برق و بارانی ، بخاطر انتخابات ریاست جمهوری ، تهران خیلی شلوغ بود ، آشفته بازاری بود هفته شلوغ کاری بابا بود به جهت لزوم افتتاح خط راه آهن  اصفهان – شیراز ، شاه به  شیراز رفته بود و در غیاب او امین در تهران حکمرانی می کرد ، به هیچ صراطی باهم مستقیم نبودم و ...

 

بگذریم یکشنبه تا سه شنبه را سه روز مرخصی داشتم ، صبح یکشنبه زنگ در خونمون  بصدا درآمد آژانسیه پشت در بود با توکّل به خدای مهربون حرکت کردیم بیمارستان مریم طبق معمول شلوغ بود قبل از ظهر مامان بستری شد آناجون و آبایی به خونه برگشتند و من در اتاق انتظار همچنان چشم به مانیتور اعلام نتایج آنلاین  متولّدین بیمارستان دوخته بودم خانم دکتر شهیندخت داوودی پزشک معالج مامان بود .

 

بعد از ظهر عجیبی بود عجیب تر از اون ، حس و حال بی نظیر بابا بود ، در اطاق انتظار تنها نشسته بودم هی دل دل می کردم متوسّل شدم به قافله سالار عشق و محبّت حضرت اباعبدا..الحسین(ع) و مرتّب سلامتی تو و مامان رو ازش می خواستم .

 

احساس عجیبی اومد سراغم تکونم داد یکی صدایم کرد  آری همون قاصدک مهربون بود   قاصدک مهربون در  میان هزار بیم و امید خبر ولادتت و مهمتر از اون  خبر سلامتی تو و مامان  را بهم داد  در آن لحظه لطف و  قدرت الهی به یکباره دنیا را با همه عظمتش در مقابل چشمهایم  کوچک و کوچکتر کرد برگه تولّدت ساعت 15:45 را نشان می داد  اشک شوق در چشمهایم  حلقه زد بغضی شیرین گلویم را فشرد ، مشتلوق قاصدک را دادم .

 

زودی به مامانم زنگ  زدم و بدون درنگ خودم را به خونه رسوندم همراه آناجون و آبایی سریع به بیمارستان برگشتیم همه شاد بودیم و شاد تلفن تبریک آشنایان شروع شد . اندکی بعد دای دای فیروز با دسته گلی زیبا آمد در آغوشش گرفتم ، سومین جعبه شیرینی ات را در بیمارستان نوش جان کردیم .

 

یک ساعت بعد از عمل آوردنتون به بخش ، آناجون و آبایی به بالینتون رفتند و اولین تصویر زندگی ات را مامانی یک ساعت پس از تولّد  گرفته بود  .

من و دای دای جلوی ساختمان بخش زیر سایه درخت منتظر بودیم و در تمام این مدت با سقّای کربلا حرف می زدم ...  .

پسندها (5)

نظرات (4)

آشنا
13 شهریور 92 11:37
————————||-||-||-||-|| ——-———–{*~*~*~*~*~*~*} ———– @@@@@@@@@@@@@@ ———–{~*~*~*~*~*~*~*~*~*~} —– @@@@@@@@@@@@@@@@@@ - —{~~*~*~*~*~HAPPY~*~*~*~*~} —-{~*~* ~*~~ BIRTHDAY! ~~*~~*~*} —–{~*~*~*~*~*~ *~*~*~*~*~*~*} — @@@@@@@@@@@@@@@@@@@ _____________(———–)____________ _____________ا———–ا____________
❤فاطمه جون❤❤فاطمه جون❤
13 خرداد 97 10:00
💋💋💋💋💋❤❤❤❤❤
مامان و بابای حلما و حسینمامان و بابای حلما و حسین
13 خرداد 97 12:12
گلسلام دوست عزیز و همراه گرامی ممنون از اینکه بهمون سر زدین مررررررررررررررررررررررسیگل  
خورشیدخورشید
20 خرداد 98 15:40
😍 😍 😍