تولدت مـبارک عزیزم
و خدا در این نزدیکیست ...
حسین عزیز امروز چهارمین سالروز تولدته وقتی قاصدک مهربون در میان هزار بیم و امید خبر ولادتت و مهمتر از اون خبر سلامتی تو و مامان را بهم داد اشک شوق در چشمام حلقه زد عزیز دلم سلامتی تو و مامانی برام یه پیغام قشنگی داشت آری " خدا در این نزدیکیست" .... .
حسین جون خاطره جالبی از اون ساعت تعریف می کنم وقتی پرستار اسممو صدا زد و گفت آقای خانی گفتم بله گفت : تبریک میگم بابا شدی دخترت بدنیا اومد گفتم چی چی د.. دختر نبود که پ...پ....پسر بود بعد با لبخند برگه تولدت را بهم داد و گفت شوخی کردم .
حسین عزیز امروز برای جشن نامزدی عمو خیراله به زادگاه مامان و بابات" لیلان" اومدیم و روز تولدت مصادف شده با این جشن که قرار است ساعاتی دیگر به خونه زن عمو مهناز اینا بریم جشن تولد 4 سالگیت به یه خاطره خوب و به یادموندنی تبدیل میشه .
حسین جون دلبند مامان و بابا ! شیرینی زندگیمون فقط تویی و هر بار که نام زیبایت را می بریم کاممان شیرین می شود تو پاکترین عشق زمینی ، و قلب پاکت آشیانه محبت است راستی چه زیبا خالقی داری تو ...! حتم دارم اون موقع که خدای خوش سلیقه گِل وجودت را می سرشت در آفرینشت سنگ تموم نهاده است فتبارک الله احسن الخالقین
و درود و صد درود بر مادری که ترا زاد .
همسر عزیزم ! خوب میدانم که تمام جوانی و شور و نشاط زندگیت را وقف دنیا آوردن و بزرگ کردن فرزند عزیزمان نمودی و روز تولد حسین بیش از همه متعلق به شماست .
روزی کودکی میخواست متولد بشه و پا به این دنیای قشنگ بذاره ...
رفت پیش خدا و راجع به ندیده هاش توی این دنیا سوال کرد ؛ کودک از خدا پرسید :خدا وقتی من دنیا اومدم بعد از اینکه چشم باز کردم مادرم رو چطوری پیدا کنم ؟ خدا گفت : نترس من فرشته ای رو بهت معرفی میکنم که کمکت میکنه ...!
کودک پرسید خوب چطوری غذا بخورم ؟چی بخورم ؟بازم خدا گفت : نترس! من فرشته ای رو بهت معرفی میکنم که یادت میده .
کودک در ادامه پرسید : خداجون بعد از اینکه بزرگ شدم واین کارها رو کردم چطوری باید راه برم،حرف بزنم،بخندم و...؟ بازم خدا بهش میگه نترس من فرشته ای رو بهت معرفی میکنم که همه این کارها رو بهت یاد بده!
کودک آخر حوصلش سر میره و از خدا میپرسه آخه این فرشته کیه ؟ خدا میگه اون فرشته همه جا پیشته و همه چیز رو بهت یاد میده و تو میتونی مادر صداش کنی...
حسین جان تولدت مبارک