داستان زندگی
گل پسری در ایستگاه آخر دهه اول زندگی ، برای خوب زندگی کردن آماده می شود .
عزیزم ! زندگی طولانی ترین داستان دنیاست .
نمی شود زودتر صفحه آخرش را خواند .
باید برای دانستن آخر داستان، تمام عمر و هستی ات را صرف خواندنش کنی .
بـــاید از دلواپسی , نگرانی و تردید دست بکشی .
باور کنیم همه چیز درست خواهد شد شاید نه آنگونه که ما انتظار داریم بلکه آنگونه که صلاحمان هست... .
میدونم که زندگي سخته ولي تو باید از اون هم سخت تر باشی ...
یادت که می ماند خدا عشق است ، تنها عشق خداست . در زندگی عاشق خدا باش . یک دله نه که صد دله...
خیلی سخت بود ولی خدا رو شکر از گوشی جدایت کردیم و چقدر خوب با این قضیه کنار اومدی مثل یک مرد قوی و با اراده آهنین .
و موجب شده شب ها دیگر بدون قصه نمی خوابی و اغلب اوقات فراغت با اسباب بازی و ساعت ها با لگوهایت بازی می کنی .
و من آهسته چنان محو تماشای لگوبازی هایت می شوم که گویی بلندترین شعر عاشقانه جهان را می خوانم .
خلاقیت هایت هم که گل می کند و هر شب و هر روز یک فکر جدید به سرت می زند .
گاهی با ابزار و لوازم خیلی ساده یک وسیله جالب و شگفت انگیز درست می کنی .
عاشق دوخت و دوز هستی . میگی نه ؟؟؟...!!! بخدا کیف درست می کنی و برای خرس کوچولوهایت لباس می دوزی .
کاردستی هایت حرف ندارد ...
صبح ها به راحتی از خواب بیدار می شوی و خوب صبحانه می خوری .
تکلیف هایت را به موقع و بهتر انجام می دهی و برای تماشای برنامه های تلویزیون برنامه ریزی می کنی ...
حرف گوش کن تر شدی و گوش تیزتر . پچ پچ ها را روهوا می پیچی .
خدا رو شکر که تو را به ما ارزانی داشت ...
این عکست را هم که خودت ساختی و خیلی دوسش داشتی دلم نیومد نذارم ...