ماجراهای شب یلدا
شب یلدای امسال پرماجرا بود . هم فال بود هم تماشا . هیچ پاییزی چنین شب یلدایی ندیده بود . همه چیز فراهم بود . خوردنی و گفتنی فراوان بود . ننه سرما هنوز پالتو قدیمی اش را از بقچه درنیاورده بود ...
پسرم ! پاییز امسال رنگ و نشانی از پاییز نداشت . باران که نیامد برف هم نبارید . آدم برفی هم آب شد رفت زمین . آلودگی مهمان سمج کلانشهرها بود و سهم تهران از همه بیشتر . مدارس تهران شش روز تعطیل شد .
زلزله مثل خوره به جان شهرهای ایران افتاد و متاسفانه شماری از هموطنان سرپل ذهابی مان را قربانی گرفت . خداوند رحمتشان کند . بی پناه شدن سخت است آنهم در روزهای سرد سال . تهران هم بی نصیب نماند و گوشه ای از هیبت و عظمت خداوند در قاب خشم زمین از آستین قدرت الهی بیرون آمد و تلنگر زمین لرزه 5/2 ریشتری ، پایتخت نشین ها را از خواب غفلت بیدار کرد .
آن شب همه بودند . شب آخر پاییز بود . آنا جون هم بود . در معیت دایی فیروز اینا در افسریه مهمان جشن یلدای خانواده داداش گل زندایی ات بودیم . جمع رفیعی ها مثل همیشه جمع بود و سفره رنگین و سنگین چله به افتخار مهمانان پهن بود . خداییش خانواده دایی اکبر در مهمان نوازی سنگ تمام گذاشته بودند . یک عالمه خوردنی های خوشمل جورواجور که زندایی گرامی امیرعلی از چند روز قبل با هزاران زحمت و امید و آرزو تک تک آنها را تهیه و تدارک دیده بود . دستشان درد نکند . بعد از آن کوفته تبریزی لذیذ ، منتظر یک شب یلدای نمونه بودیم که :
یهو به همدیگر خیره شدیم . استرس داشتیم و قبول کردیم که زلزله آمد . ساعت 11:27 شب را نشان می داد . به همدیگر روحیه دادیم و خدا رو شکر بیشتر از 9 ثانیه طول نکشید . مرکز زلزله 3 کیلومتری ملارد ، ۷ کیلومتری مشكين دشت کرج و ۹ کیلومتری شهريار بود و ما در طبقه نهم ساختمان در دورترین نقطه تهران نسبت به زلزله ، تکان زمین را کمتر از همه احساس کردیم .
با خونسردی کامل بساط شب یلدا را جمع کردیم و به پارک رفتیم . دایی اکبر یک کنده درخت بزرگ گیر آورد . آتش روشن کردیم و یک چله درست و حسابی از آن شب خاطره انگیز رقم زدیم . تا نزدیکیهای صبح دور آتش بودیم و حافظ خوانی و بگو و بخند و هندوانه شب چله را خوردیم و ساعت 4 صبح به خانه هایمان رفتیم ...
روز یکشنبه در مدرسه برای شما جشن یلدا گرفتند و حسابی برایتان خوش گذشته بود ...