حسین ماه تمام منحسین ماه تمام من، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه سن داره
حـــلمــاجـــونحـــلمــاجـــون، تا این لحظه: 5 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

حـــــلما و حســــین

مسافرت شمال 96

1396/9/6 13:49
927 بازدید
اشتراک گذاری

برای پسر گلم می نویسم تا بخواند و بداند .

ماه تمام من" ! امسال همه طول سفر به شمالمان ، یک چمدان بستن بود ... اینقدر ساده و صمیمی گذشت که نفهمیدم رفتیم یا باید برویم . گیج

اگر آثار آفتاب سوختگی بر چهره هایمان نقش نبسته بود باورش برای بابا راحت نبود ...

سفرهای شمال خاطره انگیز است یک بار که می روی خاطراتش ولت نمی کند دیگر نمی شود نروی .

مدیر برنامه مسافرت های شمال ، از کره ماست می گیرد قدر تعطیلات را خوب می داند چند ماه قبل تاریخ سفر را مشخص می کند . حق با اوست دیر بجنبیم ویلا می پرد و دوباره قصه خانه معلم و کدوم معلم و ... قه قهه

دایی اسلام اینا خیلی دوست داشتند بیایند . بهانه بدست بودند . خدا هم یک بهانه قشنگ در دامنشان گذاشت . رادین کوچولویشان فقط شش ماه داشت . اما نگاه هایشان پر از التماس شمال بود .

باجناق بابا از اول بوی نرفتن می داد ... مامان می گوید خاله سعیده اینا همیشه باغ می روند و شمال بدنشان تمام نمی شود .چشمک

آقا جلیل مرد روزهای سخت است شمال با او خوش می گذرد . دل آدم را باز می کند . با آمدنش می رود و با رفتنش در خاطر می ماند . آمد و با بربری هایش جاودانه شد . تودار و خنده روست . خنده

یاد آن روزهایت بخیر ... شهریور شماری هایت ، دل بابا را می ریخت و خواب هایت چه به رنگ خیال بود ...!!!...؟؟؟ . هی می گفتم پسرم ! اندکی صبر فرج نزدیک است ... چون انار معلم بابا شد چینش دانه هایش به من آموخت زندگی از روزهای تلخ و شیرین جور می شود . تاج سرم ! همو که ما را به جهان آورد قبل از ما نیازهایمان را برآورد . آن که جنوب را به شمال وصل می کند ماه تمام من را به توشمال می رساند .

سرک های خورشید سه شنبه چهارده شهریور 96 بشارت یک روز خوب را می داد . آفتاب می آمد دلیل آفتاب . آن روز پنجمین زادروز پسر دایی گلت امیرعلی جان عزیزمان بود . تقویم را دیدم . پنج سال پیش هم اتفاقا سه شنبه بود . میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست . این تلاقی ، یک اتفاق مبارک بود و نوید یک مسافرت ویژه را می داد . بای بای

قرار حرکتمان غروب همان روز بود . نماز مغرب و عشا را خواندیم . زنگ آیفون بصدا درآمد . آماده تر از همیشه بودیم جلیل آقا هم با خانواده محترم شان دل بازکنان آمدند . یاد شعر زیبای حافظ افتادم . دیدار شد میسر و ... آقا رضا ماشاألله برای خودش مردی شده است ندا کوچولو هم بزرگ شده است . خانواده ای مهربان و باوقار ... خدا حفظشان کند . خاطرات چمخاله برای سه کوچولوهایمان زنده می شد .

بار و بندیل را بستیم و شدیم یک خانواده پرجمعیت و براه افتادیم . آن شب هوا خوب و خنک بود . مامانی برای شام سالاد اولویه درست کرده بود . دستش درد نکند خوشمزه بود . خوردیم و خدا را شکر کردیم .بای بای

هدف گذاری این مسافرت دو روز دریا بود . کمپ ساحلی بابلسر انتظارمان را می کشید . پرس و جوکنان پیدایش کردیم . یک ساعت به بانگ سحر باقی بود . کمپ شلوغ و پر از مسافران به خواب رفته ، شوق سفر را دوچندان می کرد . هوا لطیف و دل انگیز بود . ما هم اطراق کردیم و بعد از نماز صبح ساعتکی در سپیده دمانش آرمیدیم .... خواب

صدای بمِ از خواب بیدارکن استراحتگاه ساحلی  ، بموقع بیدارمان کرد . آنسوتر ، خورشید روز پانزدهم شهریور دریا را گرم می کرد و آماده برای شنا . دریا می گفتیم و دریا می شنیدیم .

بابلسر زیباترین شهر ساحلی مازندران است . این روزها ساحلش حال خوشی ندارد . بیمار و آلوده است . حیف این ساحل که مدیریتش ضعیف است . عزیزم ! دریای خزر بزرگ ترین دریاچه جهان است و محبوب‌ترین تفرج‌گاه مردم ایران . پسماندهای گردشگران بی ملاحظه ، سواحل زیبای خزر را از چشم می اندازد . مسئولان باید فکری بکنند .شاکی

طرح آقارضا جواب داد . از ماشین ها برای علم کردن سایبان استفاده کردیم . پس از صرف صبحانه غرولند کنان دل به دریا زدیم و سیری شنا کردیم . با اینکه آبش سبزه می زد و ماسه اش سریش بود و ساحلش بی ریخت و پلاژچی هایش وقت نشناس و صاحب اسبش بدعنق و آب آشامیدنی هم نداشت ، ولی پسر گلم ! دریا دریاست . دل را می تکاند ، روح را صاف می کند و غم و غصه را می گیرد و آدم را به خود می آورد . دریا همیشه دریاست . با دریا مهربانی کن. آیندگان نیز دریا می خواهند .منتظر

دایی فیروز آداب مسافرت را مو به مو رعایت می کند . شعورشان ذاتیست . طبق معمول پسماندهایمان را جمع کردیم و از غروب دریا جا ماندیم .

شیرگاه ما را به خود می خواند . دلمان برایش لک زده بود . برای مردمان قدکوتاه مهربانش ، برای جنگل های سبز و بهشت گمشده اش برای آبشار پلنگ دره اش ، برای حیاط دل بازکن ویلای قشنگش . دنجی ویلایش قیمت ندارد .

حوالی ساعت 9 شب به شیرگاه سلام کردیم و کلید ویلا را تحویل گرفتیم .

دست باغبانش مریزاد به سر و روی باغچه هایش حسابی دست کشیده بود . بوستان شده بود . گلستان تراسش فقط بلبل نداشت . اطاق های محل استراحت مشخص شد .آرام

شکم هایمان قار و قور می کرد . من و تو و آقا رضا مأموران خرید شام شدیم . رفتیم و با یک بغل ساندویچ برگشتیم .

آن شب هم مثل همه شب های شیرگاه شب نشینی کردیم و خوش گذراندیم . سه کوچولوهایمان بیدار بودند و از شادی در پوست خود نمی گنجیدند . خداوند هیچ خانه ای را بی کوچولو نکند . به رسم نیک پارسال دستی به سر و روی سرویس های بهداشتی کشیدیم .

خورشید روز شانزدهم شهریور 96 با عجله از پشت درختان شیرگاه سرک می کشید تا بیادماندنی ترین خاطره توشمال 96 را نظاره کند .قه قهه

آقا جلیل هرگز آن روز را فراموش نمی کند . نانوای شیرگاه فقط 2 بال کم داشت تا پرواز کند وقتی شنید پنجاه بربری می خواهیم . اگر نبود دعای خیر پدر و مادرهایمان و 10 تایش را پس نمی دادیم حالا حالاها داستان داشتیم و مامان و زندایی و خاله های امیرعلی که بماند در و دیوارهای شیرگاه نیز برایمان می خندیدند . چشمک

خانواده محترم آبجی بزرگ زندایی هر لحظه به شیرگاه نزدیک می شدند . جمع مان جور می شد . با دنیایی از صفا و مهر آمدند و چشممان را روشن و قلبمان را شاد کردند . هرچند شرمنده خاله مریم اینا شدیم که خیلی هم مشتاق بودیم بیایند .

صبحانه دورهمی آنروز خنده بازار بود . بربری خران از بربری خوران بیشتر خندیدند . آقا جلیل به اندازه چند سال خندید .مامان می گوید شانس با بابا یار بود اگر شاهکار بربری حماسه بابا بود کلکسیون سوتی هایش تکمیل می شد .خجالت

آری گر ز حکمت ببندد دری   ز رحمت گشاید در دیگری

بعد از آن شارژ روحی ، بی بلال راهی پلنگ دره شدیم . بلال فروش های شیرگاه دست هایشان را شسته و به قیلوله رفته بودند . انجیرهای سرراهی رسیده و خوشمزه اش حسابی چسبید .

کم آبی رودخانه نتوانست عیشمان را به هم ریزد . کودک درون همگی بیدار شده بود . بزرگ و کوچک همه باهم آب بازی کردیم و آقا محمد از همه بیشتر . خوشمزهخوشمزه

عکس های جورواجور گرفتیم . جای عمو صادق اینا و دایی اسلام اینا حسابی خالی بود . سماور ذغالی آقا محمد جای خالی قلیان خاله سعیده را پر میکرد .

مدیریت محترم برنامه ترتیب پختن آش رشته را داد و بابا با آب و تاب شروع کرد به تعریف کردن سرگذشت سوری .  همایش پشه های شمال دیدنی بود . سبز

بربری ها را هی می شمردم . تمام بشو نبودند . هر کس بیشتر بربری می خورد آدم خوبی به نظر می رسید . آقاجلیل از همه دوست اشتنی تر بود .

آن شب هم مثل تمام شبهای توشمال خوش گذشت . حس خوبی داشتیم . قبل از ساعت 12 پنجشنبه شب به ویلا برگشتیم . جمعه تولد داشتیم و ترافیک برنامه . گزینه مناسب استراحت بود .

رعد و برق نیمه شبان خواب از چشم های بابا ربود و تماشای باران از تراس ویلا آرامش از دست رفته اش را پس می داد . از صدای بلند اذان مسجد جامع شیرگاه هم خبری نبود . همه چیز آرام بود . نماز خواندم و خوابیدم .

زندایی می گوید نزدیک سپیده ، باران رفت و باغچه پر از پروانه شد .

خورشید روز هفدهم چشمک می زد . دل تو دلمان نبود . زود بیدار شدن در شمال یک هنر است . آن روز همه هنرمند بودند . همگی برای جشن تولد امیرعلی سنگ تمام گذاشتند . جشن

با دایی فیروز رفتیم و کیک تولد تهیه کردیم . خداییش تراس ویلا به یک ویلا می ارزد . آذینش کردیم یکی بادکنک باد می کرد یکی گلدان ها را می چید و بابا موهای امیر را مرتب می کرد . آقا محمد کیک را برید و پخش کرد . حضور ایشان و خانواده محترمشان یک نعمت بود . آقا جلیل با شوخی ها و مزه ریزی هایش واقعا گل کاشت . ندا و رضا و خاله لیلا هم زحمت زیادی کشیدند . تو و مامان هم که دیگه نگو و نپرس . شور و شعف و شادمانی موج می زد . کادوهای تولد یکی از یکی زیباتر بودند . یک بار هم در سال 93 برای ماه تمام من همینجا تولد گرفتیم . یادش بخیر ... محبت

به بهشت گمشده رفتیم . سد نیمه جانش التماس باران می کرد . عکس های دسته جمعی اش آب دل انداز است و زیباتر از همیشه . حرف گوش نکردن هایت هنگام عکس گرفتن دل بابا را هری ریخت و ناخواسته به زندایی تشر زدم . خدا به راه راست هدایتم کند .

دریا چشم براهمان بود . صدای خروش چپک رود به گوش می رسید . سر راه از دخترک دستفروش جمعه بازار بلال گرفتیم . بماند که نمی دانستیم بلال هایش مثل خودش ژولیده بودند . خنده

دایی فیروز مسیرها را چشم بسته می رفت . مپ و نت و گوشی کولاک می کرد . از ، سر بیرون آوردن از ماشین و آقا ببخشید و آدرس پرسیدن و ... خبری نیود . زندایی سیم ثانیه مسیر ها را مشخص می کرد . به جویبار سلامی دوباره کردیم . دریا طوفانی بود و موج هایش خروشان . دل به دریا زدی و سیری شنا کردی . کنترل کردنت سخت بود . امیرعلی هم خوب شنا می کرد . فقط موج های خروشان چپک رود می توانست زنگار یکسال زندگی آپارتمانی را از تنمان بیرون کند .

آقا محمد اینا لباس شنا نداشتند و باحترام طوفان و رعایت حال و راحتی همراهان به آب نزدند و تماشا می کردند . دو دریای توشمال 96 رضایت کوچولوها را جلب کرد و مدیر از همه راضی تر بود . مدیر مدیره ایول ... خود مدیره ایول ... مدیر متشکریم .

 اولین شب دریایی را تجربه می کردیم . وسط بازی ساحلی حالمان را سرجا آورد . حسرت بدل بدمینتون بازی ماندیم . شبانه به شیرگاه برگشتیم . کوچولوها و آقارضا و امیرحسین حریف خستگی نشدند و عطای بلال را به لقای خواب بخشیدند بی حوصله

شب نشینی در مسافرت و توشمال عالم دیگری دارد . ذغال های بلال محفل را گرم می کرد . از سوتی های معروف بابا رونمایی شد . رب گوجه شبیه افسانه هاست و سیم کارت امیران حالم را می گیرد و لنگر قایق و حماسه بلال 93 شادابم می کند . آن شب ، شب آخر اقامت آقا محمد اینا بود . همگی گل گفتیم و گل شنیدیم .

صبحانه گرم روز هجدهم دستپخت خاله منیره بود . چند کاسه عدسی خوردن من و تو تعجب نداشت صبحانه نخورها هم خوردند . واقعا خوشمزه بود دست آشپزش درد نکند .تشویق

هنوز طعم میوه های ارزان و شیرین شیرگاه ذائقه ام را قلقلک می دهد . 2 تومنی بونشان بیشتر حال می داد . راستی نگفتم امسال سال فراوانی میوه بود و در شیرگاه انگور و شلیل و آلو و هلو و ... باهم برابر و برادر بودند .

به کمک آقا جلیل آلاچیق ویلا را مرتب کردیم و ساعات خوشی را در آنجا گذراندیم . آنروز ، عید غدیر بود . جشن ولایت مولی الموحدین امیرالمؤمنین امام علی(ع). آقا جلیل با نفس گرم و صدای زیبایشان مجلسیان را خوشحال و باحال می کرد .  جشن

بعد از گپ و گفت و آواز ، آنورتر بانوان مشغول تاب بازی شدند . آقا محمد به کمک دایی فیروز بساط جوجه کباب را آماده کردند . بعد از صرف ناهار آقا محمد اینا خداحافظی کردند و رفتند که رفتند . میهمان آمدنش خوب است رفتنش بد است .

غروب آخرین روز شیرگاه آبستن حادثه بود . مادرهایمان مشغول نماز بودند که خطر از بیخ گوش هایمان گذشت . ای خدا متشکریم .محبت

شیرگاه گردی و شستن چادر مسافرتی ، بعضی ها را خسته کرد و آبگوشت سرآشپز را نخوردند و خوابیدند . صبح روز یکشنبه آقا جلیل اینا را بدرقه کردیم و مشغول جمع کردن چادر شدیم و بالاخره جمع کردیم . بار و بندیل را بستیم و نماز ظهر را خواندیم و شیرگاه را به خدا سپردیم و به راه افتادیم .

یهو هوای دریاچه شورمست به سرمان زد . یکی از آرزوهای خیلی وقت ها پیش مدیر جامه عمل می پوشید . شش کیلومتر با پل سفید فاصله دارد . اولین بار که سربالایی های مسیر رفت و پیچ های ناترازش را به جان می خری با خودت می گویی حتما جای خوبی است و ارزش رفتن را دارد و وقتی رفتی و رسیدی تازه به خودت می گویی حیف که اینهمه سال نیامدیم . زیبا

انعکاس تصویر کوههای پوشیده از درختان اطراف دریاچه ، منظره چشم نوازی را خلق می کند . نگهبان فراموشکارش برای ورود ماشین 5 هزار تومان می گیرد و اگر قبضش را گم کنی دوباره 5 هزار تومن می طلبد . ته مانده خوردنیها را قبل از ناهار خوردیم و عکس گرفتیم و به سمت تهران حرکت کردیم .

قبل از ساعت 12 شب به خانه رسیدیم . خدا را به خاطر توشمالی دیگر شکر می گوییم . دست دایی فیروز درد نکند . از مدیر محترم مسافرت های توشمال و همه همراهان صمیمانه تشکر می کنیم .بای بای

 


پسندها (6)

نظرات (2)

مامان صدرا
9 آذر 96 13:16
چه عالی تولدش مبارک یه تولد خاص و زیبا
مامان و بابای حلما و حسین
پاسخ
سپاسگزاریم از لطف و محبت شما 
خورشیدخورشید
28 تیر 97 0:06
گل گلگل گلگلگل​​​​​​​ گلگلگلگل​​​​​​​ گلگلگلگلگل​​​​​​​ گلگلگلگلگلگل​​​​​​​ گلگلگلگلگلگلگل گلگلگلگلگلگل​​​​​​​ گلگلگلگلگل ​​​​​گلگلگلگل ​​​​​​​گلگلگل​​​​​​​ گلگل