🎂💖ماجراي تولد حلماجون💖🎂
شب از نیمه گذشته بود ... بهمن 97 ، تازه وارد بيست و نهمين روز زندگي خودش ميشد ... مامان قبراق و سرحال بود . مثل یک پرنده سبکبال ... انگار که نه انگار صبح که از راه برسد فارغ می شود . شوق دیدار سراپای وجودش را قرق کرده بود . یه کوچولو هم بگی نگی استرس داشت ... کوله بارش را یک بار دیگر وارسی کرد . آخرین گفتنی ها را به آناجون گفت ... باز هم ماه تمام من را سفارش کرد . فکر و ذکرش پیش گل پسر نازنینش بود که مبادا نصف روزی کم بگذارد بابا برایش ... پلکهایش سنگین شد . طبق عادت ، دیر وقت به خواب رفت تا دیگر دلش شور نزند . به ریسمان امید چنگ زد تا در ماهور خیال صدای گریه های نی نی نازش را بشنود ... بغلش کند و...