حسین ماه تمام منحسین ماه تمام من، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره
حـــلمــاجـــونحـــلمــاجـــون، تا این لحظه: 5 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

حـــــلما و حســــین

بیرون زدن نوک دو دندان پیش حلمایی

خدایا شکرت بی قراری های آرام و قرار من تمام شد و نوک دو دندان پیش میانی پایینی حلمای صبور مامانجون در یازدهم آبان98 در هشت ماه و سیزده روزگی بیرون زد .  💜💜💜💞آرامشت مبارک حلمای مهربونیا 💜💜💜💞     ...
21 آبان 1398

💞تفسیر جمله دوستت دارم💞

دنــیای مـــرا چه ماهــــــرانه زیر و رو می کنی با نـگاههای دلـــبرانه ات حـــلمایــ نازنــین منـ . 💗 قــصه اش طولانـــیست . وه کهــ روز الـــست منی تو  به دنــیای مـــثالمــ . 💞 روزی که وارث جـــمال و زیــبایی خداوند شدیــ . 💕 بابا برایتــ عاشــــق ترین می ماند . برای تو کــهـ زیــــباترین و بالاترین شادی دنیا را به من بخشیدیـــ  . ❣️ خـــــنده های از ته دلـــت امانم را می برد معصومیت بی نهایت منــ ! 💓   آری آری تو تــفسیر جمله دوســـتت دارمی ... 💘 ...
16 آبان 1398

💗هشت ماهگی حلما جون💗

  حلمای هشت ماهه مون این روزها یه ریز با دست هایش کف می زند و خنده و شادی می کند . دمسازش که میشوی ناز کردنهایش شروع می شود .  نازهای حلمایی هم که خریدن دارد . پاک است و بی آلایش . قیمتش سفر به ساعت صفر عاشقیست . به دور از هیاهوی شهر ساعت دلت را با زمان کودکی که کوک میکنی و همبازی اش می شوی تازه میفهمی  دور و برت چه خبر است ...!!! چندروزی که بابا نبود و به کربلا رفته بود مامانی برایش دست دادن را یاد داده و دوسه بار که می گویی حلما دست بده گرمای دست راست کوچک بامحبتش را با تمام وجود لمس می کنی  .الان هم مامانیش روی پروژه بای بای کار می کند .  💟💟🎆 حلمای هشت ماهه مون این روزها راه می ر...
30 مهر 1398

قدم قدم با یه علم

ساعت به وقت کربلا تو را می خوانند ایستاده در بلندای زمان اجابت می کنی مال خودت نیستی   بی خیال گذر ثانیه ها دوست دارم بهایش هر چه باشد یه عمر عاطل و باطل چرخیدم بالاخره مولایم خرید   وصل شدنم مبارک   قطره ... قطره نه قطره نیستی دریا به تو می نازد اقیانوس می شوی یادت که می ماند در تلاطم زمان گم نشوی . عقربه ها می چرخند   تو را می خوانند   همت نیست قسمت هم نیست ...
17 مهر 1398

این روزهای دخترم حلما

دخترم حلما این روزها دلبری می کند . هفت ماه  و پانزده روز سن دارد .  همش دنبال تکیه گاه می گردد  . می نشیند جایش را راحت می کند و شروع می کند به درجا لی لی کردن . پشتش را و سرش را که به جایی گیردار می کند . خنده کنان سرش را جلو عقب می کند و با نواختن ضربه های پشت سر به تکیه گاهش که هر چه باشد عقل از سر خودش و آدم  می پرد . بغلش که می کنی بدن کوچولوش را به سینه می چسباند   و خوشش می آید و دل سیر با پشت سر به سینه می کوبد . مامانش می گوید این رفتارش هر چند شادی آور است اما بد است چون می رود بغل دیوار و با دیوار بازی می کند و کار دست خوش و ما می دهد . دخترم حلما شاداب و سرحال است ...
14 مهر 1398

💗کلاس پنجمی من💗

"ماه تمام من" سلام مهرت مبارک 💟💗🌹🌸🌷🌻🌼 سلام به تو که پر می کنی خونمون رو هردم از بوی ماه مهر و مهربانی .   از حرکت و تلاش و سحرخیزی . از بوی بازیهای راه مدرسه ... به کلاس پنجم رفتنت مبارک ... آرزویمان این است در مدرسه الغدیر به قله های علم و ادب صعود کنی . الهی آمین ... 💟💗🌹🌸🌷🌻🌼  چند سالیست مهر که می شود زنگ مدرسه دل مامان و بابا هم به صدا درمی آید .   لذت چرت های کوتاه سرصبحی ات چه شامه نواز است  ....!!!....؟؟؟ مرسی که با تو کودک می شویم و دوباره به کلاس ا...
9 مهر 1398

تابستان پرماجرای 98

آمده بود معرفت خود را به رخ بکشد . با دامنی از گل های اطلسی و با چتری از سایه های محبت . تمام ذکر و فکرش عافیت ماه من و مامانیش و آبجیش بود ... تو را می گویم تابستان... خیلی مردی  ...  ناز هستی و پر از نگاه خداوند ... یقین سفارش امام رضا(ع) بود که پر کردی جان من و ماه من و جان مامی و جوجه قشنگشو از محبت و عافیت الهی . کلاسهای تابستان مسجد قندی و فوتبال زدنهای چندین و چندساعته و پدر دربیاور "اسمی خان"(مدیرک ساختمان)  در پارکینگ با علی آقا پسر همسایه و سایر دوستان . خاطرات شیرین و بیاد...
2 مهر 1398

«بِأَیِّ ذنبٍ قُتِلَت؟!» ...

منو با خودت ، کجا میبری؟ داری چه دلی از ، خدا میبری؟ لالا لالا... لالا لالا... یکم دیگه دووم بیار یکم دیگه دندون رویِ جیگر بذار مَشکُ یکی برده که برمیگرده زود وقتی میرفت همش به فکر خیمه بود   مادر ، لالایی .. گلم ، لالایی .. عمرم ، لالایی   عمو به ما قول داده که آخر میاد با دست پُر تا عموتو داری بخواب آروم دیگه غصه نخور عمو رسید کنارِ علقمه صدای تکبیرش میاد  لالایی ..  عموش رفته آب بیاره ..   * دل رباب شور میزنه ، نکنه یه وقت عمو نیاد، لحنش عوض شد* لالایی .. الهی بارون بباره ...   خبری از سقا نشد قل...
15 شهريور 1398

💗👰شش ماه و پانزده روز با حلما خانم💗👰

      ماه اول زندگی 29 بهمن 97 یه قلب کوچک مامان ساز درست لای  قلبهایمان شروع به تپیدن کرد . شب اول زندگی زندایی عزیزت در بیمارستان مصطفی خمینی  مراقب و همراهت بود و صبح  آناجون افتخار همراهیت را داشت ...  دو بادیگارد حلمایی از خوشحالی سر از پا نمی شناختند ... 💝💝😍😍 یکم الی سوم اسفند  بخاطر مختصر زردی که داشتی و به توصیه پزشک بمدت 48 ساعت در خونه زیر دستگاه بودی.. خوشبختانه آن یه کوچولو زردی براحتی برطرف شد . لپ تابم خرابه بعدا عکسشو میذارم .😍😍💝💝 چهارم اسفند در درمانگاه ثلاث برایت پرونده بهداشت باز کردیم و...
13 شهريور 1398